دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 13940323 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. این جلسهی مثنویخوانی آخرین جلسهی مثنویخوانی قبل از ماه رمضان بود. قرار بود در این جلسه ابیات باقیمانده از داستان اعرابی و زن خوانده شود و در ماه رمضان جلسهی مثنویخوانی را برگزار نکنیم و به جای آن جلسات عرفان و اخلاق با سخنرانی دکتر سید مهدی بهشتی داشته باشیم. من این هفته تقریبا انتهای جلسه بود که رسیدم و بیشتر ابیات را از دست دادم. دکتر نجاتیان عزیز ابیاتی از این داستان را این هفته خواندند و بقیهی داستان به اولین جلسه بعد از ماه رمضان موکول شد.
خلاصهی داستان (اعرابی و زن):
در زمان خلیفهای که به بخشش در عالم معروف بود زن و مردی اعرابی در بیابان زندگی میکردند که از مال دنیا به کلی محروم بودند. شبی زن مرد را گفت که تو نیز نزد خلیفه برو از او چیزی بخواه. مرد کوزهای آب باران که تنها موجودیشان بوده است را برمیدارد و به نزد خلیفه راهی میشود. زن هم بسیار با خداوند راز و نیاز میکند. در نهایت مرد به دربار خلیفه میرسد و حاجبان با خوشرویی هدیهی او را میپذیرند و نزد خلیفه میبرند. خلیفه دستور میدهد کوزهاش را پر از طلا و نقره کنند تا از فقر رهایی یابد. در بازگشت به فرمان خلیفه مرد را با کشتی از دجله برمیگردانند و آن مرد بیابانی وقتی دجله را با آن عظمت میبیند بیشتر به احسان خلیفه پی میبرد که کوزهای آب را با خوشرویی پذیرفته است.
جلسه در ساعت 21:15 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر اول؛ بیت 2342
حکایت اعرابی و زن (قسمت دوم)
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱۶ - نصیحت کردنِ مرد مر زن را که در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بینوایی خویشتن
گفت: ای زن، تو زنی یا بوالحزن؟
فقر فخر آمد مرا، بر سر مزن
دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 13940323 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. این جلسهی مثنویخوانی آخرین جلسهی مثنویخوانی قبل از ماه رمضان بود. قرار بود در این جلسه ابیات باقیمانده از داستان اعرابی و زن خوانده شود و در ماه رمضان جلسهی مثنویخوانی را برگزار نکنیم و به جای آن جلسات عرفان و اخلاق با سخنرانی دکتر سید مهدی بهشتی داشته باشیم. من این هفته تقریبا انتهای جلسه بود که رسیدم و بیشتر ابیات را از دست دادم. دکتر نجاتیان عزیز ابیاتی از این داستان را این هفته خواندند و بقیهی داستان به اولین جلسه بعد از ماه رمضان موکول شد.
خلاصهی داستان (اعرابی و زن):
در زمان خلیفهای که به بخشش در عالم معروف بود زن و مردی اعرابی در بیابان زندگی میکردند که از مال دنیا به کلی محروم بودند. شبی زن مرد را گفت که تو نیز نزد خلیفه برو از او چیزی بخواه. مرد کوزهای آب باران که تنها موجودیشان بوده است را برمیدارد و به نزد خلیفه راهی میشود. زن هم بسیار با خداوند راز و نیاز میکند. در نهایت مرد به دربار خلیفه میرسد و حاجبان با خوشرویی هدیهی او را میپذیرند و نزد خلیفه میبرند. خلیفه دستور میدهد کوزهاش را پر از طلا و نقره کنند تا از فقر رهایی یابد. در بازگشت به فرمان خلیفه مرد را با کشتی از دجله برمیگردانند و آن مرد بیابانی وقتی دجله را با آن عظمت میبیند بیشتر به احسان خلیفه پی میبرد که کوزهای آب را با خوشرویی پذیرفته است.
جلسه در ساعت 21:15 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر اول؛ بیت 2342
حکایت اعرابی و زن (قسمت دوم)
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱۶ - نصیحت کردنِ مرد مر زن را که در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بینوایی خویشتن
گفت: ای زن، تو زنی یا بوالحزن؟
فقر فخر آمد مرا، بر سر مزن
مال و زر سَر را بود همچون کلاه
کل بُوَد او کز کُلَه سازد پناه
آنکه زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش
مردِ حق باشد بمانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
وقت عرضهکردن آن بردهفروش
برکَنَد از بنده جامهٔ عیبپوش
ور بُوَد عیبی برهنهش کی کند؟
بل به جامه خدعهای با وی کند
گوید: این شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش
خواجه را مال است و مالش عیبپوش
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زرِّ کان
ره نیابد کالهٔ او در دکان
کار درویشی ورای فهم توست
سوی درویشی بمَنگر سستسست
زانکه درویشان ورای مُلک و مال
روزیای دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادل است و عادلان
کی کنند استمگری بر بیدلان؟
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزد که دارد این گمان
بر خدایِ خالقِ هر دو جهان
فقر فخری از گزاف است و مَجاز؟
نه، هزاران عز پنهان است و ناز
از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم مار دندانش کَنَم
تاش از سر کوفتن ایمن کُنم
زانکه آن دندان عدوِ جان اوست
من عدو را میکُنم زین علم، دوست
از طمع هرگز نخوانَم من فسون
این طمع را کردهام من سرنگون
حاش لله طَمْعِ من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست
بر سر امرودبُن بینی چنان
زان فرود آ، تا نماند آن گمان
چون که بر گردی و سرگشته شوی
خانه را گَردنده بینی و آن توی
بخش ۱۱۷ - در بیان آنکه جنبیدن هر کسی از آنجا که وی است هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ، سرخ نماید چون تابهها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابههای دیگر او راستگوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشتنقشی کز بنیهاشم شگفت
گفت احمد مر ورا که: راستی
راست گفتی، گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت: ای آفتاب
نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب
گفت احمد: راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نهچیز
حاضران گفتند: ای صدر الوَریٰ
راستگو گفتی دو ضدگو را چرا
گفت: من آیینهام مصقولِ دست
تُرک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع میبینی مرا
زین تحّریِ زنانه برتر آ
آن طمع را مانَد و رحمت بُوَد
کو طمع آنجا که آن نعمت بود؟
امتحان کُن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو
صبر کن با فقر و بگذار این مَلال
زانکه در فقر است عزّ ذوالجلال
سرکه مفروش و، هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جانِ تلخیکَش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی
تا ز جانم شرحِ دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمیگردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مُرده بُوَد گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بیملال
صدزبان گردد به گفتن، گنگ و لال
چونکه نامحرم در آید از دَرَم
پرده در پنهان شوند اهل حرم
ور در آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن سَتیران، رویبند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدهٔ بینا کنند
کی بُوَد آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بیحسّ اصم؟
مُشک را بیهوده حق خوشدَم نکرد
بهرِ حس کرد او، پیِ اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساختهست
در میان بس نار و نور افراختهست
این زمین را از برایِ خاکیان
آسمان را مسکنِ افلاکیان
مرد سُفلی دشمنِ بالا بُوَد
مشتریِ هر مکان پیدا بُوَد
ای ستیره، هیچ تو بر خاستی
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پُر دُرِ مکنون کنم
روزی تو چون نباشد، چون کنم؟
تَرکِ جنگ و رهزنی، ای زن، بگو
ور نمیگویی به تَرکِ من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد؟
کین دلم از صلحها هم میرَمَد
گر خمُش گردی و، گر نه آن کُنم
که همین دَم تَرکِ خان و مان کنم
بخش ۱۱۸ - مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش
زن چو دید او را که تند و توسن است
گشت گریان، گریه خود دامِ زن است
گفت: از تو کی چنین پنداشتم
از تو من اومیدِ دیگر داشتم
زن در آمد ازطریقِ نیستی
گفت: من خاکِ شماام، نی سَتی
جسم و جان و هرچه هستم آنِ تو ست
حکم و فرمان جملگی فرمانِ تو ست
گر ز درویشی دلم از صبر جَست
بهر خویشم نیست آن، بهرِ تو است
تو مرا در دردها بودی دوا
من نمیخواهم که باشی بینوا
جان تو کز بهرِ خویشم نیست این
از برای تستم این ناله و حنین
خویشِ من والله که بهرِ خویشِ تو
هر نفس خواهد که میرَد پیشِ تو
کاش جانت کِش روانِ من فِدی
از ضمیرِ جان من واقف بُدی
چون تو با من این چنین بودی به ظن
هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن
خاک را بر سیم و زر کردیم، چون
تو چنینی با من ای جان را سُکون
تو که در جان و دلم جا میکنی
زین قَدَر از من تبرّا میکنی؟
تو تبرّا کن که هستت دستگاه
ای تبرّای تو را جان، عذرخواه
یاد میکن آن زمانی را که من
چون صنم بودم، تو بودی چون شَمَن
بنده بر وفقِ تو دل افروختهست
هرچه گویی: پُخت. گوید: سوختهست
من سِپاناخ تو با هر چِمْ پَزی
یا تُرُشبا یا که شیرین میسَزی
کُفر گفتم، نک به ایمان آمدم
پیشِ حُکمت از سرِ جان آمدم
خوی شاهانهٔ تو را نشناختم
پیش تو گستاخ خر درتاختم
چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم، اعتراض انداختم
مینهم پیش تو شمشیر و کفن
میکَشم پیشِ تو گردن را، بزن
از فراق تلخ میگویی سَخُن؟
هر چه خواهی کن، ولیکن این مکن
در تو از من عذرخواهی هست سِر
با تو بی من، او شفیعی مستمر
عذرخواهم در درونت خُلقِ توست
ز اعتمادِ او دلِ من جُرم جُست
رحم کن، پنهان ز خود، ای خشمگین
ای که خُلقت بِهْ ز صد من انگبین
زین نَسَق میگفت با لطف و گشاد
در میانه گریهای بر وی فتاد
گریه چون از حد گذشت و هایهای
زانکه بیگریه بُد او خود دلربای
شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مردِ وحید
آنکه بندهٔ روی خوبش بود مرد
چون بُوَد چون بندگی آغاز کرد؟
آنکه از کِبرش دلت لرزان بود
چون شوی، چون پیش تو گریان شود؟
آنکه از نازَش دل و جان خون بُوَد
چونکه آید در نیاز، او چون بُوَد؟
آنکه در جور و جفائش دامِ ماست
عذرِ ما چه بْوَد چو او در عذر خاست؟
زُیّن للناس حق آراسته است
زانچه حق آراست، چون دانند جَست؟
چون پیِ یَسکُن اِلَیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوّا بُرید؟
رستمِ زال ار بُوَد وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیرِ زالِ خویش
آنکه عالَم مستِ گفتَش آمدی
کلّمینی یا حمیرا میزدی
آب، غالب شد بر آتش از لهیب
آتشش جوشد چو باشد در حجاب
چونکه دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را، کردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی
این چنین خاصیتی در آدمیست
مِهر حیوان را کم است، آن از کمیست
بخش ۱۱۹ - در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل
گفت پیغامبر که: زن بر عاقلان
غالب آید سخت و، بر صاحبدلان
باز بر زن، جاهلان چیره شوند
زانکه ایشان تند و بس خیره رَوَند
کم بُوَدشان رقّت و لطف و وِداد
زانکه حیوانیست غالب بر نهاد
مهر و رقّت وصفِ انسانی بُود
خشم و شهوت وصفِ حیوانی بود
پرتوِ حق است، آن معشوق نیست
خالق است آن، گوییا مخلوق نیست
بخش ۱۲0 - تسلیم کردن مرد خود را به آنچه التماس زن بود از طلب معیشت و این اعتراض زن را اشارت حق دانستن
به نزد عقل هر دانندهای هست
که با گردنده گردانندهای هست
مرد زان گفتن پیشمان شد چنان
کز عوانی ساعتِ مردن عوان
گفت: خصمِ جان جان من چون شدم؟
بر سر جان من لگدها چون زدم؟
چون قضا آید، فرو پوشد بَصَر
تا نداند عقلِ ما پا را ز سر
چون قضا بگذشت، خود را میخورَد
پَردهبدریده گریبان میدَرَد
مرد گفت: ای زن پیشمان میشوم
گر بُدَم کافر، مسلمان میشوم
من گنهکارِ توام، رحمی بکن
بر مَکَن یکبارگیم از بیخ و بُن
کافر پیر ار پشیمان میشود
چونکه عذر آرَد مسلمان میشود
حضرت پُر رحمت است و پُر کَرَم
عاشقِ او هم وجود و هم عدم
کفر و ایمان عاشقِ آن کبریا
مس و نقره بندهٔ آن کیمیا
بخش ۱۲۱ - در بیان آنکه موسی و فرعون هر دو مسخّر مشیتاند چنانکه زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون به خلوت تا ناموس نشکند
بخش ۱۲۲ - سبب حرمان اشقیا از دو جهان که خسر الدنیا و اخرة
بخش ۱۲۳ - حقیر و بیخصم دیدن دیدههای حسّ صالح و ناقهٔ صالح علیهالسلام را چون خواهد که حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نُماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا
بخش ۱۲۴ - در معنی آنکه مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان
بخش ۱۲۵ - در معنی آنکه آنچه ولی کُند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن که حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد که در راه است که لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
بخش ۱۲۶ - مَخلَصِ ماجرای عرب و جفت او
ماجرای مرد و زن را مَخلَصی
باز میجوید درون مُخلِصی
ماجرای مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود میدان و عقل
این زن و مردی که نفس است و خرد
نیک بایستهست بهر نیک و بد
وین دو بایسته درین خاکیسرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همیخواهد حَویجِ خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه
نفس همچون زن پیِ چارهگری
گاه خاکی، گاه جوید سروری
عقل، خود زین فکرها آگاه نیست
در دِماغش جز غمِ الله نیست
گرچه سِرّ قصّه این دانهست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام
گر بیان معنوی کافی شدی
خلقِ عالَم، عاطل و باطل بُدی
گر محبّت فکرت و معنیستی
صورتِ روزه و نمازت نیستی
هدیههای دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صُوَر
تا گواهی داده باشد هدیهها
بر محبتهای مُضمَر در خفا
زانکه احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سِر، ای ارجمند
شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهی از می و گاهی ز دوغ
دوغ خورده مستیای پیدا کند
های هوی و سرگرانیها کند
آن مُرایی در صیام و در صلاست
تا گمان آید که او مستِ ولاست
حاصل: افعال بُرونی دیگر است
تا نشان باشد بر آنچه مُضمَرست
یا رب این تمییز ده ما را به خواست
تا شناسیم آن نشان کژ، ز راست
حسّ را تمییز دانی چون شود؟
آنکه حس ینظر بنور الله بُوَد
ور اثر نبود سبب هم مُظهِرست
همچو خویشی کز محبت مُخبِرست
چونکه نور اله درآید در مَشام
مر، اثر را یا سبب نبْوَد غلام
یا محبت در درون شعله زند
زفت گردد، وز اثر فارغ کند
حاجتش نَبْود پیِ اعلام مِهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر
هست تفصیلات تا گردد تمام
این سخن لیکن بجو تو والسلام
گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریب است و بعید
در دلالت همچو آباند و درخت
چون به ماهیت روی دورند سخت
تَرکِ ماهیات و خاصیات گو
شرح کن احوال آن دو ماهرو
بخش ۱۲۷ - دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن که درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری، تیغ برکش از غلاف
هرچه گویی من تو را فرمان بَرَم
در بد و نیک آمدِ آن ننگرم
در وجود تو شوم من مُنعَدِم
چون مُحبّم حُبّ یُعمی و یُصِم
گفت زن: آیا عجب یار منی
یا به حیلت کشفِ سِرّم میکنی؟
گفت: والله عالِم السِرّ الخَفی
کافرید از خاک آدم را صَفی
در سه گز قالب که دادش وانمود
هر چه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هرچه بُوَد او پیش پیش
درس کرد از عَلّمَ الاسماء خویش
تا مَلَک بیخود شد از تدریسِ او
قُدس دیگر یافت از تقدیسِ او
آن گشادیشان کز آدم رو نُمود
درگشادِ آسمانهاشان نبود
در فراخی عرصهٔ آن پاکْجان
تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان
گفت پیغامبر که حق فرموده است:
من نگنجم در خُمِ در بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم، این یقین دان، ای عزیز
در دلِ مؤمن بگنجم، ای عجب
گر مرا جویی، در آن دلها طلب
گفت: اُدخُل فی عبادی، تَلتَقی
جَنَّة مِن رویَتی یا مُتّقی
عرش، با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را، برفت از جایِ خویش
خود بزرگی عرش باشد بس مَدید
لیک، صورت کیست چون معنی رسید؟
پس مَلَک میگفت ما را پیش ازین
اُلفتی میبود بر گِردِ زمین
تخم خدمت بر زمین میکاشتیم
زان تعلّق ما عجب میداشتیم
کین تعلق چیست با این خاکمان؟
چون سرشت ما بُدهست از آسمان
اُلفِ ما انوار، با ظلمات چیست؟
چون تواند نور با ظلمات زیست؟
آدما! آن اُلف از بویِ تو بود
زانکه جسمت را زمین بُد تار و پود
جسمِ خاکت را ازینجا بافتند
نورِ پاکت را درینجا یافتند
این که جان ما ز روحت یافتهست
پیشْپیش از خاک آن میتافتهست
در زمین بودیم و غافل از زمین
غافل از گنجی که در وی بُد دفین
چون سفر فرمود ما را زان مُقام
تلخ شد ما را از آن تحویل، کام
تا که حجّتها همی گفتیم ما
که به جایِ ما کی آید ای خدا؟
نورِ این تسبیح و این تهلیل را
میفروشی بهرِ قال و قیل را
حُکمِ حق گسترد بهرِ ما بساط
که: بگویید از طریقِ انبساط
هرچه آید بر زبانتان بیحذر
همچو طفلانِ یگانه با پدر
زانک این دَمها چه گر نالایق است
رحمتِ من بر غضب هم سابق است
از پیِ اظهار این سَبْق ای مَلَک
در تو بنْهَم داعیهٔ اِشکال و شَک
تا بگویی و نگیرم بر تو من
مُنکِرِ حلمم نیارَد دَم زدن
صد پدر صد مادر اندر حِلمِ ما
هر نفس زاید در اُفتَد در فنا
حِلمِ ایشان کفِّ بحرِ حِلمِ ماست
کفِّ رود آید، ولی دریا بجاست
خود چه گویم؟ پیش آن دُر این صدف
نیست الا کفِّ کفِّ کفِّ کف
حقِّ آن کف، حقِّ آن دریای صاف
کامتحانی نیست این گفت و نه لاف
از سرِ مِهر و صفا است و خضوع
حقِّ آنکس که بدو دارم رجوع
گر به پیشت امتحان است این هوس
امتحان را امتحان کُن یک نفس
سِر مپوشان تا پدید آید سِرَم
امر کُن تو هر چه بر وی قادرم
دل مپوشان، تا پدید آید دلم
تا قبول آرم هر آنچه قابلم
چون کنم؟ در دستِ من چه چاره است؟
درنگر تا جانِ من چه کاره است؟
بخش ۱۲۸ - تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را و قبول کردن او
گفت زن یک آفتابی تافتهست
عالمی زو روشنایی یافتهست
نایبِ رحمان خلیفهٔ کردگار
شهر بغداد است از وی چون بهار
گر بپیوندی بدان شَه، شَه شوی
سوی هر ادبیر تا کی میروی؟
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی، خود کجاست؟
چشم احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق صدّیق آمده
گفت: من شه را پذیرا چون شوم؟
بی بهانه سوی او من چون رَوَم؟
نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بیآلتی؟
همچو مجنونی که بشنید از یکی
که مرض آمد به لیلی اندکی
گفت: آوَه بی بهانه چون روم؟
ور بمانم از عیادت چون شوم؟
لَیتَنی کُنتُ طَبیبا حاذِقا
کُنتُ اَمشی نَحوَ لیلی سابِقا
«قل تعالوا» گفت حق ما را بدان
تا بُوَد شرماشکنی ما را نشان
شبپران را گر نظر و آلت بُدی
روزشان جولان و خوشحالت بُدی
گفت: چون شاهِ کَرَم میدان رود
عینِ هر بیآلتی آلت شود
زانک آلت دعوی است و هستی است
کار، در بیآلتی و پستی است
گفت: کی بیآلتی سودا کنم
تا نه من بیآلتی پیدا کنم؟
پس گواهی بایدم بر مُفلِسی
تا مرا رحمی کند در مفلسی
تو گواهی غیرِ گفت و گو و رنگ
وا نُما، تا رحم آرد شاهِ شنگ
کین گواهی که ز گفت و رنگ بُد
نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد
صدق میخواهد گواهِ حال او
تا بتابد نور او بی قال او
بخش ۱۲۹ - هدیه بُردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمؤمنین بر پنداشتِ آنکه آنجا هم قحط آب است
گفت زن: صدق آن بُوَد کز بودِ خویش
پاک برخیزی تو از مَجهودِ خویش
آبِ باران است ما را در سبو
مُلکت و سرمایه و اسبابِ تو
این سبویِ آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیرِ این اسباب نیست
در مفازه هیچ بِهْ زین آب نیست
گر خزینهش پُر زر و پُر گوهر است
این چنین آبش نباشد، نادر است
چیست آن کوزه؟ تنِ محصورِ ما
اندرو آبِ حواسِ شورِ ما
ای خداوند، این خُم و کوزهٔ مرا
در پذیر از فضلِ اللهُ اشتَریٰ
کوزهای با پنج لولهٔ پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه مَنفَذ سویِ بحر
تا بگیرد کوزهٔ من، خویِ بحر
تا چو هدیه پیشِ سلطانَش بَری
پاک بینَد، باشَدَش شه مُشتری
بینهایت گردد آبش بعد از آن
پُر شود از کوزهٔ من، صد جهان
لولهها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم
ریشِ او پُر باد کین هدیه که راست؟
لایقِ چون او شهی، این است راست
زن نمیدانست کانجا برگذر
جوی جیحون است شیرین چون شکر
در میان شهر، چون دریا روان
پر ز کشتیها و شَستِ ماهیان
رو بَرِ سلطان و کار و بار بین
حسِ تَجری تَحتَها الانهار بین
این چنین حسها و ادراکات ما
قطرهای باشد در آن نهر صفا
بخش ۱۳۰ - در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب
مرد گفت: آری سبو را سر ببند
هین که این هدیهست ما را سودمند
در نَمَد دردوز تو این کوزه را
تا گشاید شَه به هدیه روزه را
کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رَحیق و مایهٔ اَذواق نیست
زانکه ایشان ز آبهای تلخ و شور
دایما پُر علتاند و نیمکور
مرغ، کآب شور باشد مَسکَناش
او چه داند جای آب روشناش؟
ای که اندر چشمهٔ شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فُرات؟
ای تو نارَسته ازین فانی رِباط
تو چه دانی محو و سُکر و انبساط؟
ور بدانی نَقلت از اَبّ و جَد است
پیشِ تو این نامها چون ابجد است
ابجد و هَوّز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و، معنی بس بعید
پس سبو برداشت آن مردِ عرب
در سفر شد، میکشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بُد از آفاتِ دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلّا باز کرده از نیاز
رَبّ سَلَّم ورد کرده در نماز
که نگهدار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان
گرچه شویَم آگه است و پُرفن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است
خود چه باشد گوهر؟ آب کوثر است
قطرهای زین است کاصلِ گوهر است
از دعاهای زن و زاریِ او
وز غَم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیبِ سنگ
بُرد تا دار الخلافه بیدرنگ
دید درگاهی پُر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها
دَم به دَم هر سوی صاحبحاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی
بهرِ گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مَطَر، بل چون بهشت
دید قومی درنظر آراسته
قومِ دیگر منتظر بر خاسته
خاص و عامه، از سلیمان تا به مور
زنده گشته چون جهان از نفخِ صور
اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحرِ معنی یافته
آنکه بی همّت چه با همّت شده
وانکه با همّت چه با نعمت شده
***