۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت سیام؛ بیت 2901 تا 3000
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
30
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سیام؛ بیت 2901 تا 3000
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 9 – رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر
...
خرامد مگر پهلوان با کمند
به نزدیک دیوار کاخ بلند
کُند حلقه در گردنِ کنگره
شود شیر شاد از شکارِ بره
ببین آن گهی تا خوش آید تو را
بدین گفته رامش فزاید تو را
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 10 – بازگشتن کنیزکان به نزد رودابه
برفتند خوبان و برگشت زال
شبی دیریازان به بالای سال
رسیدند خوبان به درگاهِ کاخ
به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ
نگه کرد دربان، برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ
که بیگَه ز درگاه بیرون شوید
شگفت آیدم تا شما چون شوید
بُتان پاسخش را بیاراستند
به دلتنگی از جای برخاستند
که امروز روزی دگرگونه نیست
به راه گُلان دیوِ واژونه نیست
بهار آمد، از گلستان گل چِنیم
ز روی زمین شاخِ سنبل چِنیم
نگهبانِ در گفت کامروز کار
نباید گرفتن، بدان هم شمار-
که زال سپهبد به کابل نبود
سراپردهی شاهِ زابل نبود
نبینید کز کاخ، کابل خدای
به زین اندر آرد به شبگیر پای
همه روزش آمد شدن پیش اوست
که هستند با یکدگر سخت دوست
اگرْتان ببیند چنین گل به دست
کُند بر زمینتان هم آنگاه پَست
شدند اندر ایوان بُتانِ طَراز
نشستند و با ماه گفتند راز
که هرگز ندیدیم زین گونه شید
رُخی همچو گُل، روی و مویش سپید
برافروخت رودابه را دل ز مِهر
به امَید آن تا ببیندْش چهر
نهادند دینار و گوهرْش پیش
بپرسید رودابه از کمّ و بیش
که چون بودِتان کار با پورِ سام؟
به دیدن به است ار به آواز و نام
پریچهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جایِ سخن یافتند
که مردیست بر سانِ سروِ سهی
همَش زیب و هم فرِّ شاهنشهی
همَش رنگ و بوی و همش قدّ و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ
دو چشمش چو دو نرگسِ آبگون
لبانش چو بُسَّد رُخانَش چو خون
کف و ساعدش چون کفِ شیرِ نر
هشویار و موبَددل و شاهفر
سراسر سپید است مویَش به سر
از آهو همین است و این است فر
رُخ و جعدِ آن پهلوانِ جهان
چو سیمینزره بر گُلِ ارغوان
که گویی همی آنچنان بایَدی
وگر نیستی مِهر نفزایَدی
به دیدار تو دادهایمَش نوید
گهِ بازگشتن دلش پُرامید
کنون چارهی کارِ مهمان بساز
بفرمای تو با چه گردیم باز؟
چنین گفت با بندگان سروبُن
که: دیگر شدهستی به رای و سخن
همان زال کو مرغپرورده بود
چنان پیرسر بود و پژمرده بود
به دیدار شد چون گُلِ ارغوان؟
سهیقد و زیبارُخ و پهلوان؟
رُخ من به پیشش بیاراستید؟
بگفتید و زان پس بها خواستید؟
همی گفت و لب را پُر از خنده داشت
رُخان هم چو گلنار آگنده داشت
چنین گفت پس بانوی بانوان
پرستندهای را کز ایدر دوان
به مژده شبانگه سوی او شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
که کامت بیامد، بیارای کار
بیا تا تو بینی مَهی پُرنگار
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی
که یزدان هر آن چِت هوا بود داد
سرانجام این کار فرخنده باد
همی کار سازید رودابه زود
نهانی ز خویشان او هر که بود
یکی خانه بودش چو خرم بهار
ز چهرِ بزرگان بَرو بر نگار
به دیبایِ چینی بیاراستند
طبقهایِ زرّین بپیراستند
می و مُشک و عنبر برآمیختند
عقیق و زَبَرجد فرو ریختند
بنفشه، گُل و نرگس و ارغوان
سمنشاخ و سوسن به دیگر کران
همه زرّ و پیروزه بُد جامشان
به روشنگلاب اندر آشامشان
از آن خانهی دُختِ خورشیدروی
برآمد همی تا به خورشید بوی
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه
چو خورشیدِ تابنده شد ناپدید
درِ حجره بستند و گُم شد کلید
پرستنده شد سوی دَستانِ سام
که شد ساخته کار، بگذار گام
سپهبد سویِ کاخ بنهاد روی
چنان چون بُوَد مردمِ جفتجوی
برآمد سیهچشمِ گُلرُخ به بام
چو سروِ سهی بر سرش ماهِ تام
چو از دور دستانِ سامِ سوار
پدید آمد، این دختر نامدار-
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که: شاد آمدی ای جوانمرد، شاد
درودِ جهانآفرین بر تو باد
خَمِ چرخِ گردان زمینِ تو باد
پرستنده خرمدل و شاد باد
چنانی سراپای کو کرد یاد
پیاده بدین سان ز پردهسرای
برنجیدت آن خسروانی دو پای
سپهبد چو از باره آوا شنید
نگه کرد خورشیدرُخ را بدید
شده بام از او گوهرِ تابناک
ز تاب رُخش سرخ یاقوت خاک
چنین داد پاسخ که: ای ماهچهر
درودت ز من، آفرین از سپهر
چه مایه شَبان دیده اندر سماک
خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک
همی خواستم تا خدایِ جهان
نُماید به من رویَت اندر نهان
کنون شاد گشتم به آوازِ تو
بدین چربگفتارِ با نازِِ تو
یکی چارهی راهِ دیدار جوی
چه باشی تو بر باره و من به کوی؟
پریروی گفتِ سپهبد شنود
سر شَعرِ شبگون همی برگشود
کمندی گشاد او ز گیسو بلند
که از مُشک از آن سان نپیچی کمند
خَم اندر خَم و مار بر مار بر
بر آن غبغبش تار بر تار بر
فروهِشت گیسو از آن کنگره
به دل زال گفت: این کمندی سره
پس از باره رودابه آواز داد
که ای پهلوانبچّهی گُردزاد
کنون زود برتاز و برکَش میان
برِ شیر بگشای و چنگِ کیان
بگیر این سیهگیسو از یک سویَم
ز بهرِ تو باید همی گیسواَم
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفتی آمدش زان چنان گفتگوی
چنین داد پاسخ که این نیست داد
بدین روزْ خورشید روشن مباد
که من خیره را دست بر جان زنم
برین خستهدل تیز پیکان زنم
کمند از رهی بستَد و داد خَم
بیفگند بالا، نزد هیچ دَم
به حلقه درآمد سرِ کنگره
برآمد ز بُن تا به سر یکسره
چو بر بامِ آن باره بنشست باز
بیامد پریروی و بُردش نماز
گرفت آن زمان دستِ دَستان به دست
برفتند هر دو به کردارِ مست
فرود آمد از بامِ کاخِ بلند
به دستاندرون دستِ شاخِ بلند
سوی خانهی زرنگار آمدند
بدان مجلسِ شاهوار آمدند
بهشتی بُد آراسته پُر ز نور
پرستنده بر پای بر پیشِ حور
شگفت اندران مانده بُد زال زر
بدان روی و آن موی و بالا و فر
ابا یاره و طوق و با گوشوار
ز دینار و گوهر چو باغِ بهار
دو رخساره چون لاله اندر سمن
سرِ جعدِ زلفش شکن بر شکن
همان زال با فرِّ شاهنشهی
نشسته برِ ماه با فرّهی
حمایل یکی دشنه اندر برش
ز یاقوتِ سرخ افسری بر سرش
همی بود بوس و کنار و نَبید
مگر شیر کو گور را نشکرید
سپهبد چنین گفت با ماهروی
که ای سروِ سیمینبر و مُشکبوی
منوچهر اگر بشنود داستان
نباشد برین کار همداستان
همان سام نیرم برآرَد خروش
کف اندازد و بر من آید به جوش
ولیکن نه پُرمایه جان است و تن
همان خوار گیرم، بپوشم کفن
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمانِ تو نگذرم
شوم پیشِ یزدان ستایش کنم
چو یزدانپرستان نیایش کنم
مگر کو دلِ سام و شاهِ زمین
بشویَد ز خشم و ز پیکار و کین
جهانآفرین بشنود گفتِ من
مگر کاشکارا شوی جفتِ من
بدو گفت رودابه من همچنین
پذیرفتم از داورِ کیش و دین
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سی و یکم؛ بیت 3001 تا 3100
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه
که بر من نباشد کسی پادشا
جهانآفرین بر زبانم گوا
...
تا
...
چو نزدیکیِ کرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید
***