سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

سیاه‌قلــــــــــــــــــــــــــــــم

دانلود گزارش‌های بهمن صباغ زاده

گزارش جلسه‌ شماره 1097 به تاریخ 16/3/94 (شعرخوانی)

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌ و یکمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

بیا که تُرک فلک خوانِ روزه غارت کرد

هلال عید به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حجّ قبول آن کس بُرد

که خاک میکده‌ی عشق را زیارت کرد

مُقام اصلی ما گوشه‌ی خرابات است

خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد

بهای باده‌ی چون لعل چیست؟ جوهر عقل

بیا که سود کسی بُرد کاین تجارت کرد

نماز در خمِ آن ابروانِ محرابی

کسی کُند که به خونِ جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جَمّاش شیخِ شهر امروز

نظر به دُردکشان از سرِ حقارت کرد

به روی یار نظر کُن، ز دیده منت دار

که کار دیده نظر از سر بصارت کرد

حدیثِ عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعتِ بسیار در عبارت کرد

***

آقای سید کاظم بهشتی مسمطی از عماد خراسانی خواندند. البته ایشان شعر را از حافظه خواندند و به همین دلیل برخی از قسمت‌های این شعر زیبا در جلسه قرائت شد. حیفم آمد شعر را به طور کامل در معرض دید شما نگذارم. در فضای مجازی هر چه گشتم نسخه‌ی کاملی از شعر پیدا نکردم. منبع آن‌چه خواهید خواند کتاب دیوان اشعار عماد به مقدمه‌ی مهدی اخوان ثالث است که توسط انتشارات نگاه در سال 1379 منتشر شده است. عماد این مسمط را به سال 1321 و در مشهد سروده است که در همان زمان و بعد از آن بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت و خوانندگان مشهوری روی این شعر آهنگ گذاشتند و خواندند:

بس در سر زلف بتان جا کردی، ای دل

ما را میان خلق رسوا کردی، ای دل

غافل مرا از فکر فردا کردی، ای دل

تا از کجا ما را تو پیدا کردی، ای دل

روزم سیه، حالم تبه کردی، تو کردی

ای دل بسوزی هر گنه کردی، تو کردی

ای دل بلا، ای دل بلا، ای دل بلایی

ای دل سزاواری که دائم مبتلایی

از مایی، آخر خصم جان ما چرایی؟

دیوانه‌جان آخر چه‌ای؟ کار کجایی؟

مجنون شوی دیوانه‌ام کردی، تو کردی

از خویشتن بیگانه‌ام کردی، تو کردی

تا چند می سوزی دلا خود را و مارا

ما هیچ، رحمی کن به خود آخر خدا را

تا چند خواهی عشق، درد بی‌دوا را

تا کی به جان باید خریدن این بلا را

هر کس که باشد همچو تو ای دل، دلِ او

آسان نگردد تا ابد یک مشکلِ او

یا کمتر اندر دام خوبان مبتلا شو

یا ناله کم کُن، مرد میدان بلا شو

با بی‌وفایان یا دلا! کم آشنا شو

یا آشنا خواهی شوی، شو بی‌وفا شو

دیگر وفا ای دل خریداری ندارد

کم گوی از این کالا که بازاری ندارد

ای آبروریز، ای دل دیوانه‌ی من

ای از قرار صبر و دین بیگانه‌ی من

ای از تو پُر خون جایِ می، پیمانه‌ی من

ای از تو وِرد هر زبان افسانه‌ی من

تا چند هر شب تا سحر بیدار باشم

با مرغ شب دمساز و با غم یار باشم

آزاد بودم من، گرفتارم تو کردی

مفتونِ مه‌رویانِ عیّارم تو کردی

من اهل بودم، رند و می‌خوارم تو کردی

با می‌فروشان این چنین یارم تو کردی

آخر دلا تا کی غم بیهوده خوردن

ما را از این میخانه آن میخانه بردن

تا کی به زلفِ دلبران پابند؟ ای دل

تا کی به امّید وفا خرسند؟ ای دل

تا چند ای دل، راستی تا چند؟ ای دل

وقت است کز بگذشته گیری پند، ای دل

بس در سر زلف بتان جا کردی ای دل

ما را میان خلق رسوا کردی ای دل

***

استاد موسوی عزیز شعری از اشعار خودشان را که در وصف حضرت عباس سروده‌اند را قرائت کردند:

شبستان در شبستان رنگ و گُل بود

شب تکوینِ گُل در عقلِ کُل بود

گلستان در گلستان رنگ در رنگ

ملایک با ملایک چنگ در چنگ

دف اندر دف به دست می‌پرستان

فلک در های و هوی از رقصِ مستان

دو زلف بیدِ هستی تاب می‌خورد

عطش از چشمِ شبنم آب می‌خورد

گلی سرخ از عطش در باغ می‌سوخت

و یک آیینه در اشراق می‌سوخت

فلک آیینه‌زارِ التجا بود

خدا بود و خدا بود و خدا بود

شب از دریایِ امر «کُن» گذر کرد

نسیمی صبحِ هستی را خبر کرد

که بویی جان‌فزا از یاس آمد

علمداران! خبر! عباس آمد

علم از دست بگذارید، از اوست

علم در دست دارد از کفِ دوست

ابوالفضلی که چشمش پُر شراب است

تمام ماجرایش رنگِ آب است

عطش در چشمِ او رنگی ندارد

به آبِ نهر آهنگی ندارد

ابوالفضل! ای دلاور! ای شهِ عشق

نشانِ روحِ حیدر! ای مَهِ عشق

تو سیراب از شراب «یرزقونی»

تو آب نهرِ ما را کی زبونی؟

عطش در چشمِ عطْشانِ تو خوار است

تو را با آب این دنیا چه کار است؟

تو جانی! زنده از آبی! طهوری!

وفاداری که در غم‌ها صبوری

وفا از نامِ تو آوازه دارد

وفا در نزدِ ما اندازه دارد

ابوالفضل! ای درِ حاجات هستی

گُل رویت گُلِ آیات هستی

شفاعت کن مرا در قافِ عشقت

زدم اکنون کمی از لافِ عشقت

مرا عطشانِ یک دریایِ غم کن

مرا از حاصلِ این غصّه کم کن

مرا در شعله‌ی یک غم بسوزان

چراغِ شعرِ من را برفروزان

***

نوبت به دوست عزیزم آقای علی اکبر عباسی رسید که ایشان یکی از غزل‌های خود را خواندند. این غزل قبلا دو بار در جلسه خوانده شده بود و این بار سوم بود اما نکته‌ی جالب این است که هر کدام از این سه نسخه با هم تفاوت دارد. قبلا گفته‌ام که آقای عباسی شعرشان را هرگز رها نمی‌کند و دائما در حال ویرایش آن هستند. دوستان علاقه‌مند می‌توانند نسخه‌های دیگر این غزل را برای مقایسه در گزارش جلسات شماره‌ی 992 و 1064 بیابید:

به سمت آسمان رو کن بگو که ماه برگردد

به سوی خانه این سرگشته‌ی گمراه برگردد

اگر قصدِ اقامت در شبِ چشم تو را دارد

بگو اینجا قُرُق هست، از میان راه برگردد

سخن از عشق تا گفتیم عقل از خانه بیرون شد

بیا بنشین، محال است این که آن خودخواه برگردد

در این شطرنج ِ بی‌مهره یقینا مات خواهد شد

اگر از قلعه‌ی چشم تو روزی شاه برگردد

چه تضمین است اگر این بار اسماعیل قلب من

به مسلخ گر رود زنده ز قربان‌گاه برگردد

غرور سلطنت تا از دلت بیرون رَوَد بد نیست

خیالت گاهی ای یوسف به سمت چاه برگردد

اگر سنگین‌دلی یک شب بیا در بزم ما بنشین

که کوه غم اگر آید به این‌جا، کاه برگردد

***

نوبت به من که بهمن صباغ زاده‌ام رسید. من یکی از غزل‌های آقای محمدکاظم کاظمی را انتخاب کرده بودم که در این جلسه بخوانم. این غزل که «پهلوان 1390» نام دارد شوخی‌ای است به مفاهیم  حماسی‌ای که در شاهنامه‌ی فردوسی آمده است. به نظر من این غزل زبان بسیار جالبی دارد که با محتوا هماهنگ است و علیرغم این که طنز است چون با مفاهیم شاهنامه شوخی شده است زبانی قدرتمند دارد. ایشان در مقدمه‌ی غزل‌شان نوشته‌اند: «غزلی تازه به بهانه‌ی ایام بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی». این غزل در اردیبهشت سال 1390 سروده شده است:

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌

لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌

چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌

اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟

صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود

او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد

این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌

لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود

ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

***

دوست شعردوست و علاقه‌مند به ادبیات جناب آقای علی محمودی که مدتی است در جلسات شنبه‌ها شرکت می‌کنند لطف می‌کنند و هر هفته ما را به شنیدن یک شعر مهمان می‌کنند. شعری که برای این هفته انتخاب کرده بودند مثنوی‌ای طنز از آقای امیرحسین خوشحال بود:

کرده‌ام از دست این فرهنگ هنگ

گشته از عشقت دلِ دلتنگ، تنگ

بعدِ «شیرین» شد تب «فرهاد»، حاد

این خبر را مرکز امداد، داد

گفت در پیشت شبی کفاش فاش:

هست گویا معبر خشخاش، خاش!

با عبورت می‏ شود جالیز، لیز

جعفری می‏‌رقصد و گشنیز، نیز!

بـا نگاهت می ‌زند «عطار»، تار

«مولوی» غش کرده و «گلزار»، زار

می ‌شود در گردنت زنجیر، جیر

می ‌کُند در دست تو کفگیر، گیر

هر که بر اشعار من خندید، دید

می ‌شود با یادِ تو تبعید، عید!

کرد پیشت آدم سالوس، لوس

با تو شب‏‌ها می‏ شود کابوس، بوس!

کیمیا کردی و شد شاغول، غول!!

با کلامت می‏‌خورَد «شنگول»، گول!

وقت خشمت می‏ شود «تیمور»، مور

رفته «نادر» تا حد مقدور، دور!

چون به حرف آیی شود خاموش، موش

گفته‏‌هایت را کند خرگوش، گوش!!

می‏‌کُنی از بهر ما اندام، دام

پیش زلفت می‏‌شود «خاخام»، خام

این خبر را می‏‌زند نجّار، جار:

هست در اطراف تو بسیار، یار

کاسه‌‏ات را می ‏زند ابلیس، لیس

هست بخش دوم ساندیس، دیس!!

گشته‏ ام از دست استدلال، لال

رفته گویا از دل «خوشحال»، حال

***

در ادامه آقای میرزابیگی یکی از غزل‌های قدیمی خود را خواندند که تصویر شبی است که بیماری و درد بر جان شاعر مسلط شده است و شاعر سعی کرده است با کلمات این درد را در شعر خود نشان بدهد:

امشب که درد من به نهایت رسیده است

چتر عذاب بر سرم امشب کشیده است

دیگر نمانده تاب و قراری برای من

این درد بی‌امان نفسم را بریده است

دردی که گاه ساکن و گه تیر می‌کشد

آن‌سان که خواب از سر و چشمم پریده است

از فرط درد روی زمین غلط می‌زنم

دردم شبیه آدم عقرب‌گزیده است

جانم به لب رسیده و جسمم به پیچ و تاب

قدم گهی کشیده و گاهی خمیده است

من بی‌قرار و اهل و عیالم به خواب ناز

آیا کسی صدای مرا هم شنیده است

بانگ اذان به گوش دل من رسید لیک

یک لحظه خواب چشم من امشب ندیده است

خواهی اگر که درد مرا حس کنی، ببین

اشکم ز چشم خامه به دفتر چکیده است

***

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.