دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 13940316 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. جلسه مثنویخوانی ما مانند همیشه در حسینیهی صفارشرق واقع در باغسلطانی 9 برگزار شد. برای این جلسه و جلسهی آینده دکتر نجاتیان داستانی از دفتر اول مثنوی را انتخاب کرده بودند که با نام داستان اعرابی و زن شناخته میشود. در این داستان مولانا مسائل مهمی از جمله نقد جنگهای مذهبی، نقد مرادهای دروغین، احترام به زن، دست خالی بودن بندگان پیش خداوند و ... مطرح میکند. این هفته تنها حدود صد بیت از این داستان زیبا و آموزنده خوانده شد و بقیهی داستان به هفتهی آینده موکول شد. هفتهی آینده آخرین جلسهی مثنویخوانی قبل از ماه رمضان خواهد بود و احتمال دارد مانند سالهای گذشته در ماه رمضان جلسهی مثنویخوانی برگزار نشود و به جای آن جلسهی تفسیر قرآن دو یا سه شب در هفته برگزار شود. دوستان که برای برگزاری جلسات در ماه رمضان نظری و پیشنهادی دارند هفتهی آینده میتوانند پیشنهاد خود را در جلسه مطرح کنند. مانند دیگر جلسات راوی حکایت دکتر رضا نجاتیان بود که داستان را خواند و شرح کرد و بعد از خوانش داستان از دوستان حاضر در جلسه خواست که راجع به نکاتی که در داستان مطرح شده است سخن بگویند. دوستانی که در این جلسه حاضر بودند سخنانی در باب قناعت، قناعت ظاهری و قناعت حقیقی، رابطهی قناعت با پستی، مدعیان دروغین، جنگ عقل و نفس در این داستان، تعریف قناعت در دید قرآن و روایات، تضادهای ظاهری در روایاتی که در باب قفر آمده است، رابطهی درد و رنجها و مرگ، مرگ و ارزش آن در دیدگاه مولانا و ... را در این جلسه مطرح کردند.
این جلسه از نظری برای من بسیار خوشحالکننده بود و آن این که دوست عزیز و استاد مهربان جناب آقای محمود آخوندزاده که مدتی بود غیبت داشتند در این جلسه حضور داشتند و از آن خوبتر این که قول دادند که شرکت در جلسات مثنویخوانی را از سر بگیرند که مسلما شرکت ایشان در جلسات برای من و دیگر دوستان جوانی که در جلسات شرکت میکنند بسیار مغتنم است. پیش از این چند باری در مقدمهی گزارشها از ایشان سخن به میان آمده است و بد نیست که در مقدمهی این گزارش هم چند جملهای راجع به ایشان گفته شود که به قول سعدی «از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است». جناب آقای محمود آخوندزاده که از خانوادهی بزرگ فرهنگیان هستند به جناب مولانا بسیار ارادت دارند تا آنجا که کتاب عظیم مثنوی را چون گنجی در سینه دارند. در جلسات مثنویخوانی ما ایشان هستند که هر موقع راجع به مطلبی به مشکل میخوریم و فراموش میکنیم که جناب مولانا در این خصوص چه نظری دارد و در کدام دفتر مثنوی و در خلال کدام داستان به موضوع مورد بحث ما پرداخته است از ایشان سوال میکنیم و ایشان هم مهربانانه دستمان را میگیرند و راهنماییمان میکنند. ایشان مصداق بارزِ همان سخن مشهور هستند که گفتهاند «درخت هر چه پُربارتر باشد بیشتر سر خم میکند». پند سعدی به گوش جان شنیدهاند که در گلستان گفته است «تا مپرسند مگوی». مانند دیگر صاحبدلان کم سخن میگویند اما هر جا لازم باشد در فهم داستانهای مثنوی به دوستان شرکتکننده در جلسهی مثنویخوانی کمک میکنند. خدا سایهی این بزرگمرد را از سر فرهنگ این شهر کم نکند و به ما هم توفیق این را بدهد که سالهای سال از محضر ایشان استفاده کنیم و بیاموزیم.
خلاصهی داستان (اعرابی و زن):
در زمان خلیفهای که به بخشش در عالم معروف بود زن و مردی اعرابی در بیابان زندگی میکردند که از مال دنیا به کلی محروم بودند. شبی زن مرد را گفت که تو نیز نزد خلیفه برو از او چیزی بخواه. مرد کوزهای آب باران که تنها موجودیشان بوده است را برمیدارد و به نزد خلیفه راهی میشود. زن هم بسیار با خداوند راز و نیاز میکند. در نهایت مرد به دربار خلیفه میرسد و حاجبان با خوشرویی هدیهی او را میپذیرند و نزد خلیفه میبرند. خلیفه دستور میدهد کوزهاش را پر از طلا و نقره کنند تا از فقر رهایی یابد. در بازگشت به فرمان خلیفه مرد را با کشتی از دجله برمیگردانند و آن مرد بیابانی وقتی دجله را با آن عظمت میبیند بیشتر به احسان خلیفه پی میبرد که کوزهای آب را با خوشرویی پذیرفته است.
جلسه در ساعت 21:16 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر اول؛ بیت 2244
حکایت اعرابی و زن
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱۰ - قصهٔ خلیفه که در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایّام پیش
کرده حاتم را غلامِ جودِ خویش
...
دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 13940316 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. جلسه مثنویخوانی ما مانند همیشه در حسینیهی صفارشرق واقع در باغسلطانی 9 برگزار شد. برای این جلسه و جلسهی آینده دکتر نجاتیان داستانی از دفتر اول مثنوی را انتخاب کرده بودند که با نام داستان اعرابی و زن شناخته میشود. در این داستان مولانا مسائل مهمی از جمله نقد جنگهای مذهبی، نقد مرادهای دروغین، احترام به زن، دست خالی بودن بندگان پیش خداوند و ... مطرح میکند. این هفته تنها حدود صد بیت از این داستان زیبا و آموزنده خوانده شد و بقیهی داستان به هفتهی آینده موکول شد. هفتهی آینده آخرین جلسهی مثنویخوانی قبل از ماه رمضان خواهد بود و احتمال دارد مانند سالهای گذشته در ماه رمضان جلسهی مثنویخوانی برگزار نشود و به جای آن جلسهی تفسیر قرآن دو یا سه شب در هفته برگزار شود. دوستان که برای برگزاری جلسات در ماه رمضان نظری و پیشنهادی دارند هفتهی آینده میتوانند پیشنهاد خود را در جلسه مطرح کنند. مانند دیگر جلسات راوی حکایت دکتر رضا نجاتیان بود که داستان را خواند و شرح کرد و بعد از خوانش داستان از دوستان حاضر در جلسه خواست که راجع به نکاتی که در داستان مطرح شده است سخن بگویند. دوستانی که در این جلسه حاضر بودند سخنانی در باب قناعت، قناعت ظاهری و قناعت حقیقی، رابطهی قناعت با پستی، مدعیان دروغین، جنگ عقل و نفس در این داستان، تعریف قناعت در دید قرآن و روایات، تضادهای ظاهری در روایاتی که در باب قفر آمده است، رابطهی درد و رنجها و مرگ، مرگ و ارزش آن در دیدگاه مولانا و ... را در این جلسه مطرح کردند.
این جلسه از نظری برای من بسیار خوشحالکننده بود و آن این که دوست عزیز و استاد مهربان جناب آقای محمود آخوندزاده که مدتی بود غیبت داشتند در این جلسه حضور داشتند و از آن خوبتر این که قول دادند که شرکت در جلسات مثنویخوانی را از سر بگیرند که مسلما شرکت ایشان در جلسات برای من و دیگر دوستان جوانی که در جلسات شرکت میکنند بسیار مغتنم است. پیش از این چند باری در مقدمهی گزارشها از ایشان سخن به میان آمده است و بد نیست که در مقدمهی این گزارش هم چند جملهای راجع به ایشان گفته شود که به قول سعدی «از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است». جناب آقای محمود آخوندزاده که از خانوادهی بزرگ فرهنگیان هستند به جناب مولانا بسیار ارادت دارند تا آنجا که کتاب عظیم مثنوی را چون گنجی در سینه دارند. در جلسات مثنویخوانی ما ایشان هستند که هر موقع راجع به مطلبی به مشکل میخوریم و فراموش میکنیم که جناب مولانا در این خصوص چه نظری دارد و در کدام دفتر مثنوی و در خلال کدام داستان به موضوع مورد بحث ما پرداخته است از ایشان سوال میکنیم و ایشان هم مهربانانه دستمان را میگیرند و راهنماییمان میکنند. ایشان مصداق بارزِ همان سخن مشهور هستند که گفتهاند «درخت هر چه پُربارتر باشد بیشتر سر خم میکند». پند سعدی به گوش جان شنیدهاند که در گلستان گفته است «تا مپرسند مگوی». مانند دیگر صاحبدلان کم سخن میگویند اما هر جا لازم باشد در فهم داستانهای مثنوی به دوستان شرکتکننده در جلسهی مثنویخوانی کمک میکنند. خدا سایهی این بزرگمرد را از سر فرهنگ این شهر کم نکند و به ما هم توفیق این را بدهد که سالهای سال از محضر ایشان استفاده کنیم و بیاموزیم.
خلاصهی داستان (اعرابی و زن):
در زمان خلیفهای که به بخشش در عالم معروف بود زن و مردی اعرابی در بیابان زندگی میکردند که از مال دنیا به کلی محروم بودند. شبی زن مرد را گفت که تو نیز نزد خلیفه برو از او چیزی بخواه. مرد کوزهای آب باران که تنها موجودیشان بوده است را برمیدارد و به نزد خلیفه راهی میشود. زن هم بسیار با خداوند راز و نیاز میکند. در نهایت مرد به دربار خلیفه میرسد و حاجبان با خوشرویی هدیهی او را میپذیرند و نزد خلیفه میبرند. خلیفه دستور میدهد کوزهاش را پر از طلا و نقره کنند تا از فقر رهایی یابد. در بازگشت به فرمان خلیفه مرد را با کشتی از دجله برمیگردانند و آن مرد بیابانی وقتی دجله را با آن عظمت میبیند بیشتر به احسان خلیفه پی میبرد که کوزهای آب را با خوشرویی پذیرفته است.
جلسه در ساعت 21:16 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر اول؛ بیت 2244
حکایت اعرابی و زن
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱۰ - قصهٔ خلیفه که در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایّام پیش
کرده حاتم را غلامِ جودِ خویش
رایتِ اکرام و داد افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و کان از بخششش صاف آمده
دادِ او از قاف تا قاف آمده
در جهانِ خاک، ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهّاب بود
از عطائش بحر و کان در زلزله
سویِ جودش قافله بر قافله
قبلهٔ حاجت در و دروازهاش
رفته در عالم به جود آوازهاش
هم عَجَم، هم روم، هم ترک و عرب
مانده از جود و سخائش در عجب
آبِ حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو هم عجم
بخش ۱۱۱ - قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی
یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد بُرد گفت و گوی را
کین همه فقر و جفا ما میکشیم
جمله عالم در خوشی، ما ناخوشیم
نانمان نی، نان خورشمان درد و رَشک
کوزهمان نه، آبمان از دیده اشک
جامهٔ ما روز تابِ آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب
قرصِ مَه را قرصِ نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته
ننگِ درویشان ز درویشیِ ما
روز، شب از روزیاندیشی ما
خویش و بیگانه شده از ما رَمان
بر مثالِ سامری از مردمان
گر بخواهم از کسی یک مُشت نَسک
مر مرا گوید خمُش کن، مرگ و جَسک
مر عرب را فخرْ غزو است و عطا
در عرب تو همچو اندر خط، خطا
چه غزا؟ ما بیغزا خود کُشتهایم
ما به تیغ فقر بی سر گشتهایم
چه عطا؟ ما بر گدایی میتنیم
مر مگس را در هوا رگ میزنیم
گر کسی مهمان رسد گر من منم
شب بخسپد دلقش از تن بر کنم
بخش ۱۱۲ - مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور و ایشان را شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته
بهر این گفتند دانایان به فن
میهمانِ محسنان باید شدن
تو مرید و میهمان آن کسی
کو ستاند حاصلت را از خَسی
نیست چیره، چون تو را چیره کند؟
نور ندهد، مر تو را تیره کند
چون ورا نوری نبود اندر قِران
نور کی یابند از وی دیگران؟
همچو اَعمَش کو کند داروی چشم
چه کشد در چشمها الا که پشم؟
حال ما این است در فقر و عنا
هیچ مهمانی مبا مغرورِ ما
قحط ده سال ار ندیدی در صُوَر
چشمها بگشا و اندر ما نگر
ظاهرِ ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت، زبانش شَعشَعی
از خدا بویی نه او را، نه اثر
دعویاش افزون ز شیث و بوالبشر
دیو ننموده ورا هم نقش خویش
او همیگوید ز اَبدالیم بیش
حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی
خرده گیرد در سخن بر بایزید
ننگ دارد از درونِ او یزید
بینوا از نان و خوان آسمان
پیش او ننداخت حق یک استخوان
او ندا کرده که خوان بنهادهام
نایب حقام، خلیفهزادهام
الصلا سادهدلانِ پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم سیر، هیچ
سالها بر وعدهٔ فردا کسان
گِرد آن در گشته فردا نارسان
دیر باید تا که سِرّ آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی
زیر دیوار بدن گنج است یا
خانهٔ مار است و مور و اژدها؟
چونکه پیدا گشت کو چیزی نبود
عمر طالب رفت، آگاهی چه سود؟
بخش ۱۱۳ - در بیان آنکه نادر افتد که مریدی در مدعی مزوّر اعتقاد به صدق ببندد که او کسی است و بدین اعتقاد به مقامی برسد که شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نکند و شیخش را گزند کند ولیکن به نادر باشد
لیک نادر طالب آید کز فروغ
در حق او نافع آید آن دروغ
او به قصدِ نیکِ خود جایی رسد
گرچه جان پنداشت وان آمد جسد
چون تحرّی در دل شب قبله را
قبله نی و، آن نماز او روا
مدّعی را قحطِ جان اندر سِر است
لیک ما را قحطِ نان بر ظاهر است
ما چرا چون مدعی پنهان کُنیم
بهر ناموسِ مزوَر جان کَنیم
بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش: چند جویی دخل و کَشت؟
خود چه مانْد از عمر؟ افزونتر گذشت
عاقل اندر بیش و نُقصان ننگرد
زانکه هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیلِ تیرهرو
چون نمیپاید دمی، از وی مگو
اندرین عالَم هزاران جانور
میزیَد خوشعیش بی زیر و زبر
شکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب نا ساخته
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست، ای مجیب
باز، دستِ شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
همچنین از پشّه گیری تا به پیل
شد عیالالله و حق نعمالمعیل
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گَردِ بود و بادِ ماست
این غمانِ بیخکَن چون داسِ ماست
این چنین شد وانچنان وسواسِ ماست
دان که هر رنجی ز مردن پارهایست
جزو مرگ از خود بران گر چارهایست
چون ز جزوِ مرگ نتوانی گریخت
دان که کُلاش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین میکُند کُل را خدا
دردها از مرگ میآید، رسول
از رسولش رو مگردان، ای فضول
هر که شیرین میزیَد، او تلخ مُرد
هر که او تن را پرستَد، جان نبُرد
گوسفندان را ز صحرا میکَشند
آنکه فربهتر مر آن را میکُشند
شب گذشت و صبح آمد، ای تَمَر
چند گیری این فسانهٔ زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانعتر بُدی
زرطلب گشتی، خود اول زر بُدی
رَز بُدی پُرمیوه، چون کاسد شدی؟
وقتِ میوه پختنت فاسد شدی
میوهات باید که شیرینتر شود
چون رسنتابان نه واپستر رود
جفتِ مایی، جفتْ باید همصفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثالِ همدگر
در دو جفتِ کفش و موزه در نگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفتِ دَر، یک خُرد وان دیگر بزرگ
جفتِ شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفتِ جوال
آن یکی خالی و این پُر مالمال
من رَوَم سوی قناعت دلقوی
تو چرا سوی شناعت میروی؟
مردِ قانع از سرِ اخلاص و سوز
زین نَسَق میگفت با زن تا به روز
بخش ۱۱۵ - نصحیت کردن زن مر شوی را که سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لِمَ تَقولونَ ما لا تفعَلون که این سخنها اگرچه راست است این مقام توکل تو را نیست و این سخن گفتن فوقِ مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کَبُر مَقتا عِندَ الله باش
زن بر او زد بانگ کای ناموسکیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش
تُرّهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو
چند حرف طمطراق و کار و بار
کار و حال خود ببین و شرم دار
کبر زشت و، از گدایان زشتتر
روز سرد و برف وانگه جامه تر
چند دعوی و دم و باد و بُروت؟
ای تو را خانه چو بیت العنکبوت
از قناعت کی تو جان افروختی؟
از قناعتها تو نام آموختی
گفت پیغامبر قناعت چیست؟ گنج
گنج را تو وانمیدانی ز رنج
این قناعت نیست جز گنجِ روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان
تو مخوانم جفت، کمتر زن بغل
جفتِ انصافم، نیَم جفتِ دغل
چون قدم با میر و با بگ میزنی
چون ملخ را در هوا رگ میزنی؟
با سگان زین استخوان در چالشی
چون نیِ اِشکمتهی در نالشی
سوی من منگر به خواری سستسست
تا نگویم آنچه در رگهای توست
عقل خود را از من افزون دیدهای
مر منِ کمعقل را چون دیدهای
همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگِ عقلِ تو بیعقل بِهْ
چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است
آن نه عقل است آن، که مار و کژدم است
خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقلِ تو ز ما کوتاه باد
هم تو ماری، هم فسونگر، این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب
زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی
مرد افسونگر بخوانَد چون عدو
او فسون بر مار و، مار افسون برو
گر نبودی دامِ او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار؟
مردِ افسونگر ز حرصِ کسب و کار
در نیابد آن زمان افسونِ مار
مار گوید ای فسونگر هین و هین
آنِ خود دیدی، فسون من ببین
تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا
نام حقام بَست نی آن رای تو
نام حق را دام کردی وای تو
نام حق بستاند از تو دادِ من
من به نامِ حق سپردم جان و تن
یا به زخمِ من رگِ جانَت بُرد
یا که همچون من به زندانَت بَرَد
زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومارها
...
***