درود دوستان. همانطور که در مقدمه گفتم کتاب این هفته ضمن شرح داستان پیر چنگی یکی از تالیفات آقای دکتر محمد جعفر مصفا به نام «با پیر بلخ» توسط دوست عزیزم دکتر رضا نجاتیان معرفی شد. این کتاب به لحاظ مضمون و نوع نگاه به دیگر کتابهای آقای مصفا شبیه است و در حقیقت نگاهی است به مثنوی معنوی از دیدگاه تفکر زائد و خودِ بیگانهی انسان. در ادامه چند لینک قرار دادهام که امیدوارم مورد استفادهی علاقهمندان قرار بگیرد.
کتاب این هفته: با پیر بلخ
نویسنده: محمد جعفر مصفا
معرفی کننده: دکتر رضا نجاتیان
لینکهای مفید:
دانلود نسخهی PDF کتاب با پیر بلخ
سایت رسمی ٱقای دکتر محمد جعفر مصفا
معرفی کتاب با «پیر بلخ» از سایت نویسنده
فصل اول کتاب با «پیر بلخ» از سایت نویسنده
ده کلید رهایی برگرفته از کتاب «با پیر بلخ
دانلود نسخههای صوتی کتابهای آقای محمد جعفر مصفا
قبل از اینکه بخواهید کتاب فوقالذکر را برای خواندن انتخاب کنید شاید بخواهید قدری با کتاب آشنا شوید. آنچه در ادامه میخوانید بخش آغازین کتاب «با پیر بلخ» برگرفته از سایت رسمی نویسندهی کتاب میباشد.هر فصل از کتاب پیر بلخ در یک جلسه ارائه شده است. در ادامه بیست و چهار صفحهی اول این کتاب که فصل اول آن را تشکیل میدهد و در اولین جلسه ارائه شده است را میتوانید بخوانید.
درود دوستان. همانطور که در مقدمه گفتم کتاب این هفته ضمن شرح داستان پیر چنگی یکی از تالیفات آقای دکتر محمد جعفر مصفا به نام «با پیر بلخ» توسط دوست عزیزم دکتر رضا نجاتیان معرفی شد. این کتاب به لحاظ مضمون و نوع نگاه به دیگر کتابهای آقای مصفا شبیه است و در حقیقت نگاهی است به مثنوی معنوی از دیدگاه تفکر زائد و خودِ بیگانهی انسان. در ادامه چند لینک قرار دادهام که امیدوارم مورد استفادهی علاقهمندان قرار بگیرد.
پشت جلد کتاب چنین نوشته است: «رابطۀ ما با مثنوی رابطهای است خشک و بیمحتوا، رابطهای در سطح الفاظ و ادبیات، حال آنکه مثنوی پیامی بس عمیق در خود نهفته دارد، پیامی که شرح رنج و اسارت آدمی و غربت او از موطن اصلی خویش است. پیام مثنوی هشداری است به انسانی که خود را در تار یک هستی مجازی از الفاظ و صورتها پیچانده و عمر خود را در ترس و رنج و تضاد میگذراند.
پیام مثنوی فریادی است برای بیداری و خروج از حصار نقشها، و برگشت به "بحر جان" به هستی فراسوی مجازها و پندارها، به "باغ سبز عشق"، آنجا که همه وجد و سرور است و نشانی از ترس و دلهرههای این هستی مجازی نیست.
مثنوی ما را با شرح رنجهای خویش در یاس و نومیدی رها نمیکند، با صدها اشاره و تمثیل نوید میدهد که میتوان ترک غربت کرد و به نیستان اصیل خویش بازگشت.
کجاست این بحر جان و این باغ سبز عشق؟ میگوید در خودت، اما هرچه بیشتر به جستجویش بروی از آن دورتر میافتی. تو گوهری هستی در بطن دریای وحدت، و صدف پندار است که تو را از این دریا جدا ساخته است.»
چـون گهر در بحر گوید: بحر کو؟
وآن خیال چون صدف دیوار او
گفتن آن "کو؟" حجابش میشود
ابر تاب آفتابش میشود
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن
خویشتن بینی در آن شهر کهن
کتاب این هفته: با پیر بلخ
نویسنده: محمد جعفر مصفا
معرفی کننده: دکتر رضا نجاتیان
لینکهای مفید:
دانلود نسخهی PDF کتاب با پیر بلخ
سایت رسمی ٱقای دکتر محمد جعفر مصفا
معرفی کتاب با «پیر بلخ» از سایت نویسنده
فصل اول کتاب با «پیر بلخ» از سایت نویسنده
ده کلید رهایی برگرفته از کتاب «با پیر بلخ
دانلود نسخههای صوتی کتابهای آقای محمد جعفر مصفا
قبل از اینکه بخواهید کتاب فوقالذکر را برای خواندن انتخاب کنید شاید بخواهید قدری با کتاب آشنا شوید. آنچه در ادامه میخوانید بخش آغازین کتاب «با پیر بلخ» برگرفته از سایت رسمی نویسندهی کتاب میباشد.هر فصل از کتاب پیر بلخ در یک جلسه ارائه شده است. در ادامه بیست و چهار صفحهی اول این کتاب که فصل اول آن را تشکیل میدهد و در اولین جلسه ارائه شده است را میتوانید بخوانید.
حیله کرد انسان و حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون زین افسانه بود
اینهمه فریاد و هی های مولوی بر سر چیست!؟ چه دردی در انسان دیده است که اینگونه از عمق جانش فریاد برمیآورد؟ در کار او چنان جدّیتی دیده میشود که گوئی «بیخودانه» دارد در کوچههای بلخ میدود و فریاد سر میدهد که «ای آدمیزادگان، چرا خفتهاید! مگر نمیبینید که خانه و هستیتان دارد در آتش میسوزد! مگر نمیبینید که زندگیتان دارد در رنج و ادبار میگذرد و تباه میشود!؟ این چه خواب سنگینی است که شما را در خود فرو برده است!؟ مگر فریاد مرا نمیشنوید!؟ پس چرا بیدار نمیشوید!؟»
مولوی تمام توان خود را به کار گرفته است تا بلکه به طریقی ما را بیدار کند و به حرکت وادارد. گاهی فریاد میزند؛ گاهی التماس میکند؛ گاهی دعا میکند؛ گاهی اندرز میدهد؛ گاهی حتی ناسزا میگوید تا شاید ما را از این خواب سنگین، از خواب مرگ بیدار کند و متوجهی وخامت مسألهی خانمانسوز «نفس» گرداند.
او درد انسان را ـ که دردی است عظیم ـ خیلی خوب تشخیص داده، و از شروع کارش آنرا فریاد میزند:
بشنو از نی چون حکایت میکند
و ز جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
و ز نفیرم مرد و زن نالیدهاند
میگوید حال و حدیث این نی جداافتاده از نیستان هستی را بشنو. گوش کن به نوای نئی که دارد درد هجران و رنج غربت و غریبافتادگی خویش را باز میگوید:
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
این نی که سمبل انسان تنها و جداافتاده از معشوق است، دارد حدیث رنج جدائی خود را باز میگوید. این مجنون سرگردان دارد رنج هجران و دور افتادن از لیلای فطرت خویش و از معشوق خویش را باز میگوید. روزگار شکوهمند وصل را به یاد میآورد؛ و از نیستانی یاد میکند که زمانی در آن ریشهای استوار داشته است؛ و از طریق این ریشه به کل نیستان متصل بوده؛ و به بزرگی نیستان بوده. و از آنجا که ریشه در نیستان داشته، زنده و با طراوت بوده. ولی اکنون از نیستان بریده و تبدیل به یک نی خشک، تهی، بیجان و بیریشه گشته است. اکنون نه ریشهای دارد و نه هستی و هویتی اصیل. اکنون آلتی است در دست دیگران و اسباب سرگرمی آنان. اکنون این نی جدا شده از ریشهی فطرت ریشه در جائی ندارد؛ آواره و سرگردان است؛ بیخانه و بیوطن است.
مولوی همنوای این نی جدا شده ـ نیای که میتواند هر یک از ما باشد ـ میگوید: این حصاری که در آن فرو افتادهای وطن اصلی تو نیست؛ تو از یک جای زیبا و شکوهمند به این گرداب و مرداب زشت و متعفن منتقل گشتهای. از ریشهی هستی اصیل خویش بریدهای؛ جوهر فطری خود را از دست دادهای و اسیر یک «هستی» عرضی، خشک، تهی و عاریتی شدهای ـ «هستی»ای که بر تو تحمیل گشته؛ و بیگانهای است در تو و ناساز و ناجور با فطرت تو!
زین بدان اندر عذابی ای پسر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
همهی تلاش مولوی این است که انسان را متوجهی ناجوری، ناسازی و بیگانگی آن «جنس دگر» نماید ـ جنسی که با روح و جان آدمی، با فطرت آدمی بیگانه است. میگوید خود را از اسارت این جنس ناجور و بیگانه آزاد گردان؛ حاکمیت آنرا از وجود خویش برگیر؛ به راه او مرو؛ راهی که او تو را میبرد راه رنج و اسارت و ادبار است. از راه او برگرد و بار دیگر در نیستان اصالت خویش که جایی است امن، زیبا و شکوهمند وطن گیر!
*
مولوی در سراسر مثنوی دو ترسیم کلی از انسان به دست میدهد: یکی ترسیم «هستی» زشت، آلوده، تهی، بیریشه و پررنج و ادباری است که اکنون اسیر آن است و در آن دست و پا میزند. ترسیم دیگر او از چیزی است که انسان بوده، و میتوانسته است باشد ـ یک هستی پاک، روشن، شکوهمند و سرشار از عشق، زیبایی و خیر و خجستگی ـ هستیای که از چشمهی زلال فطرت سیرآب میگشته است!
میگوید این «هستی» زشت و پر نفرتِ کنونی حاکم بر تو، اصالت تو نیست. این یک بیماری عَرَضی است؛ این ظلمی است که بر تو تحمیل گشته. تو در اصل یک حرکت مفید و زیبا داشتهای ـ حرکت در ذات و با ذات خویش. آن حرکت و مسیر شکوهمند را رها کردهای و اسیر یک خط و حرکت مخرّب و تباهکننده گشتهای:
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گِل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زآن وجودی که بُدآن رشک عقول
پس بـتر زین مسخ کردن چون بود ! ؟
پیش این مسخ، آن به غایت دون بود !
حرکت اصیل انسان حرکت در روح، معنویت و فطرت خویش است ـ حرکتی است در مسیر چرخ برین؛ حرکتی است در شکوه، زیبایی و اوج. ولی آن مسیر شکوهمند روحی را رها کرده و آمده به سوی «آب و گِل» ـ یا «آبِ گِل» ـ که نمایندهی کیفیتهای مادی، غیرروحی، خشک، پست و حقیرانه است. از اوج نزول کرده و به پستی افتاده است!
*
پس میبینیم که مسألهی انسان چقدر عمیق و ریشهای است. مسألهی او چیزی نیست که بتوان آنرا با وصله پینه، رنگآمیزی و روتوش حل کرد ـ کاری که «مدرن»ها میکنند. با تبلیغ دلخوشانهی «خوشبختی در ده دقیقه»، و نظیر آن مسألهی انسان حلشدنی نیست. چهرهی هستی انسان به کلی دگرگون شده، مسخ شده. این «هستی» مسخ، کمترین مایه و نشانی از معنویت و فطرت اصیل آدمی در خود ندارد. در این صورت چرا باید بکوشیم تا از همین «هستی» مسخ، ناجور و کاملاً بیگانه با فطرت خویش یک شخصیت خوشنما و فریبنده بسازیم!؟
در دهان زنده خاشاک ارجهد
آنگه آرامد که بیرونش نهد!
چنانکه نشان خواهیم داد، خاشاکی که در دهان روح و جان ما جهیده، نوعی فکر است. و فکر یک پدیدهی تصویری، خشک و بیروح است. فکر با جوهر حالات معنوی فطری بیگانه است. «جنس دگر»ی که به پای مرغ روح انسان بسته است فکر است!
و محال است که تا وقتی انسان این خاشاک و این «جنس دگر» را از هستی خویش برنداشته است قرار و آرام پیدا کند! تا زمانی که خاشاک فکر در گلوی روح ما است، سراسر زندگیمان در رنج و عذاب خواهد گذشت! با کارهای وصله پینه، و با رنگآمیزی محال است لحظهای از زندگی انسان در آرامش و شادمانی عمیق بگذرد! با وجود حاکمیت فکر، سراسر زندگی انسان در بیقراری، ملالت و انقباض خواهد گذشت!
یکی از جنبههای مفید کار مولوی این است که در عین آنکه مسألهی انسان را بسیار عمیق، ریشهای و وخامتآمیز ترسیم مینماید، او را در یأس و بنبست رها نمیکند. بعد از اینکه به روشنی باز مینماید که مسألهی انسان یک مسألهی ذاتی و فطری نیست و بر او عارض شده است، برای مسألهی او ـ با وجود ریشههای عمیق آن ـ راه علاج نیز باز مینماید. ابتدا به عنوان یک اصل کلّی میگوید:
خوی بد در ذات تو اصلی نبود
کز بد اصلی نیاید جز جحود
آن بد عاریتی باشد که او
آرد اقرار و شود او توبهجو
همچو آدم ذلتش عارّیه بود
لاجرم اندر زمان توبه نمود
چونکه اصلی بود جرم آن بلیس
ره نبودش جانب توبهی نفیس
در این اشارات چند نکتهی اساسی مضمر است: اول اینکه میگوید خوی یا هستی فعلی تو زشت و ناپاک است؛ اما این خوی زشت و ناپاک جزء فطرت و ذات تو نیست؛ بلکه بر تو عارض شده است. نفس اینکه برگشت، توبه و تحول برایت مطرح است، حکایت بر آن دارد که زشتی خوی و هستی تو عَرَضی است. ذلت و خواری حضرت «آدم» هم ـ که ما اولاد و نمایندهی او هستیم ـ عاریتّی بود؛ و به همین جهت به موقع توبه نمود. اما گناه و ناپاکی ابلیس جزء ذات اوست؛ و بنابراین تعصّب میورزد؛ در مقابل حقیقت به لجاج و احتجاج برمیخیزد؛ نه به توبه و برگشت امیدی دارد و نه بدان میاندیشد.
در جای دیگر، و در تأیید همین معنا به شکلی سادهتر و واضحتر تکرار میکند:
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسئی با موسئی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کآن داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
(مولوی «رنگ» را سمبل زشتی، دوروئی، خصومت و ناهنجاری میگیرد؛ و «بیرنگی» را نشانهی پاکی، صلح، زیبایی و صفای هستی آدمی میداند.)
در این اشاره تصریح میکند بر اینکه اولاً اصل ذاتی وجود انسان بر بیرنگی و پاکی است؛ و رنگ و آلودگی بعداً بر آن عارض گشته است. ثانیاً به علت اسیر رنگ و تعصّب شدن است که حتی دو موسوی، دو مسلم، دو مسیحی با هم به اختلاف و خصومت برمیخیزند. ثالثاً در همان اشاره میگوید انسان میتواند بار دیگر خود را از اسارت این رنگ و زشتی و ناپاکی عَرَضی برهاند. وقتی میگوید «چون به بیرنگی رسی کآن داشتی»، معنایش این است که امکان چنین رسیدنی هست. میگوید « چون به بیرنگی رسی…» حال آنکه اگر در امکان برگشت انسان و در توبه و تحول او تردید داشت کلمهی «اگر» را به کار میبرد، و میگفت «گر به بیرنگی رسی…»
باز هم در تأیید این اصول میگوید:
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدنـد
وصف جبرئیلی در ایشان بود زفت
تنگ شد آن خانه و آن وصف رفت
گروهی از انسانها، به علت جهل و نادانی، خوی خران پیدا کردند؛ و نتیجتاً اسیر خشم و شهوت مطلق شدند. (به نظر میرسد که مولوی، لااقل در زمینهی اصول، کلمات را با توجه به معنای دقیق و واقعی آنها به کار برده است. مثلاً خشم و شهوت را در مورد انسانی که از فطرت خویش، و از روح و معنا سفول و نزول میکند، یک امر «مطلق» میداند!) اما همین انسانی که از مقام خود نزول کرده، و به خران ملحق گشته و اسیر خشم و شهوت محض شده است؛ قبلاً و اصالتاً دارای وصف پاک و زیبای «جبرئیلی» بوده است!
*
آنگاه، هم به علت و عامل این سفول و نزول و اسارت اشاره میکند و هم راه رهایی از آن را بر انسان باز مینماید. میگوید:
کندهی تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گِرد آن چمن
جسم را نبود از آن عزّ بهرهای
جسم پیش بحر جان، چون قطرهای
بگذر از انسان و هم از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
قبلاً این نکته را متذکر بشویم: یکی از کارهای مفید در طریق «خودشناسی» عملی و واقعی این است که بعد از شنیدن پیامها و اشارات سمبلیک و استعاری مولوی ـ یا هر کس دیگر ـ مصداق واقعی و ملموس آن سمبلها را در خویشتن خود بیابیم.
مثلاً منظورش از «کندهی تن» - که به پای جان بسته است ـ چیست؟ «جسم» یا تنِ من انسان به چه نحو کنده و زنجیر روح و جان من است؟ چگونه مزاحم جولان و پرواز آن است!؟
چنانکه در بسیاری جاها با وضوح اشاره کرده است ـ و ما در آینده باز خواهیم نمود ـ مولوی «جسم» یا «تن»، یعنی عامل مزاحمت و اسارت را نوعی از « اندیشه» میداند. « فکر» و «اندیشه» یک فعل و انفعال مادّی است. خاستگاه فکر، مغز است؛ و مغز یک پدیدهی مادی است. بنابراین انسانی که از فکر برای خویش یک هستی معنوی و روانی میسازد، «هستی»اش یک هستی خشک، بیروح و تهی از معنا است. فکر پدیدهای است که فقط تصویری از واقعیتها را در خود ثبت میکند. بنابراین یک «هستی فکری» نمیتواند واقعیت، جوهر، معنا، عزّت و شکوه حالات فطری و ورای فکر و اندیشه را در خود داشته باشد.
پس آن «جنس دِگر»، آن کندهی مزاحمی که نمیگذارد فطرت آدمی متجلی گردد، و در فضای باز خودش به پرواز درآید، فکر است! پدیدهای که خانهی وجود آدمی را تنگ میکند، و نتیجتاً « آن وصف جبرئیلی» را زایل میگرداند فکر است. پدیدهای که انسان را از حرکت در مسیر روح بازمیدارد و موجب سفول و نزول او میگردد فکر است. فکر است که هستی انسان را اسیر خشم و شهوت محض مینماید.
اما ببینیم فکر چگونه و چرا خود را بر فطرت و معنویت ذاتی انسان تحمیل میکند؛ چگونه به صورت کندهای سنگین بر آن بسته میشود و مانع پرواز و جولان آن در آسمان باز و بیحد و مرز خودش میگردد!؟ به وضوح میتوان دید که زندان انسان و عامل اسارت او فکر است. ولی این اسارت فکری چگونه پیش میآید؟ به عبارت دیگر چه جریانی سبب میشود که فکر در امر معنویت دخالت میکند ـ و نتیجتاً خودش بصورت حصار و زندان آدمی درمیآید!؟
مولوی نوعی «خواستن»، «طلب» و جستوجو را عامل این حرکت ناروا، و نتیجتاً انتقال انسان از یک هستی و دنیای وسیع معنوی به یک زندگی محدود، بیروح و خشک مادّی میداند. و چنانکه باز خواهیم نمود، جامعه است که آنگونه «خواستن» و جستوجوی مخرب و تباهکننده را به فرد تحمیل میکند!
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی کرد و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا سوی صفا
چون به امر «اهبطوا»بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدنـد
کودک که نمایندهی یک انسان سالم و هنوز به اسارت درنیامده است، که نمایندهی فطرت و اصالت انسان است، در یک فراغت و آسایش روحی طبیعی و خودبخودی به سر میبرد. ولی به محض اینکه اسیر «خواستن» میگردد و چنگ میاندازد برای گرفتن، در رنج و گره و چون و چرا میافتد! «فضولی» یعنی یک حرکت مخرّب و ناصواب؛ یعنی کاری که انسان نباید بکند ولی میکند. دسـت و پا کردن، خواستن، طلب و جستوجو، یک حرکت ناروا است؛ آغاز رنج و اسارت و سفول و پستی انسان است!
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا سوی صفا
روح و جان آدمی تا قبل از چنگ انداختن به زندگی و تا قبل از «خواستن»، آزاد است، باز و بیگره است؛ در «وفا» است. یعنی در کیفیت و حالتی است که انسان هنوز با یک حرکت ناروا به ذات و فطرت خویش خیانت و جفا نکرده است؛ هنوز خودش را اسیر «چون و چرا» و کور و کبود زندگی نکرده است، و بنابراین رابطهاش با خودش و با زندگی یک رابطهی ناهنجار، ناجور و جفاگونه نگشته است.
و چنانکه نشان خواهیم داد، «خواستن» و جستوجویی که انسان اسیر آن میشود کیفیتی دارد که لاجرم او را اسیر «حرص» و «خشم» و «خرسندی» نیز میگرداند. و این سه عامل یا سه کیفیت بنیان هستی آدمی و نظم و آهنگ طبیعی و فطری آن را بکلی درهم میریزند؛ آنرا پرگره، ناهنجار و ناموزون میکنند.
به وضوح میتوان دید که فرد به میزانی که روابط اجتماعی بیشتری پیدا میکند، جامعه بیشتر مسألهی «خواستن» و آزمندی را بر او تحمیل مینماید. و به میزانی که انسان اسیر «خواستن» میگردد، از فطرت و حالات ذاتی و اصیل خویش دورتر و دورتر میافتد.
تو جوان بودی و قانعتر بُدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بُدی
رز بُدی پر میوه، چون کاسد شدی!؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی!
میوهات باید که شیرینتر شود
وقت میوه پختنت فاسد شدی!
تو انسان در ذات و فطرت خویش همهی گوهرها را نهفته داری. ولی همین که اسیر زرها و گوهرهای فریبندهی برونی میشوی و آنها را طلب و جستوجو میکنی، گوهر درونـی خود را میبازی؛ آنرا به فساد و کساد میکشانی!. هستیات درخت پر میوهای است که هر روز باید شادابتر و بارورتر بشود؛ میوهی درخت تو باید رو به کمال و پختگی و شیرینی برود. ولی «خواستنِ» برونیها، تو را به قهقرا برده است؛ میوهی وجودت را در غورگی نگه داشته است!
(سوای حرفهای سمبلیک مولوی، شما خوب به جریان بزرگ شدن بچهی آدمیزاد توجه کنید و ببینید چگونه هر روز که بزرگتر میشود به جای اینکه شکفتهتر و شادمانتر گردد رو به پژمردگی، ملالت، خشکی و خشونت میرود. هر روز انبساط، شادی طبیعی و سلامت روحی او افت میکند و وجودش به تلخی و کساد معنوی میگراید. «خواستن» و جستوجوی برونیها ـ که وسیلهی آن فکر خشک و تهی از معنا است ـ هستی عمیق، منبسط، باز، شاداب و زیبای انسان را تباه میکند؛ آنرا به فساد میکشاند؛ چشمهی زایندهی روح و معنویت اصیل او را خشک میکند!)
*
مولوی بعد از مقدماتی که در آنها اشاره به جدائی انسان از نیستان فطرت خویش مینماید، اولین داستان مثنوی را با عنوان «عاشق شدن پادشاه بر کنیزک» آغاز میکند. و در همین داستان چگونگی و علت اسارت انسان را به ترسیم میکشد. قبل از شروع داستان میگوید:
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
ای انسان، ای دوستان، من پیام خود را به صورت داستان (داستان یعنی سمبل و استعاره) برای شما باز میگویم؛ ولی توجه داشته باشید، هشیار باشید که دارم شرح حال و وضعیت خود شما را نقل میکنم؛ پس آنرا آنگونه بشنوید که گویی حدیث هستی خویش را میشنوید!
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عُقبی برخوریم
اگر وضعیت هستی خویش را به گونهای که هست بشناسیم، هم از نعمت سلامت عقل برخوردار خواهیم شد و هم از سلامت روحی و معنوی؛ هم از دنیای مادّی برخواهیم گرفت و هم از نعمت دنیای غیر مادّی! پس بشنوید حدیثی را ـ که حدیث خود شما است.
*
بود شاهی در زمانی پیش از این
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
مولوی در جاهای متعدد مثنوی، سلطان، پادشاه، و شاهزاده را سمبل شکوه، قدرت، پاکی، آزادگی و بزرگی میگیرد؛ سمبل انسانی میگیرد که هنوز از نیستان فطرت خویش جدا نگشته و به صورت یک نی تهی، خشک، تنها، غریب و جدا شده از وحدت درنیامده است.
اتفاقاً شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکـار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک جان شاه
همانطور که گفتیم، مولوی کلمات را با توجه به معنای واقعی آنها، و از روی دقت به کار میبرد. کلمهی «اتفاقاً» معنایی دارد که در آن یک نظریهی فلسفی و عرفانی مّضمر است. بعضی بر این عقیده و نظراند که اسارت انسان و بدبختی او سرنوشت محتوم و از قبل تعیین شدهی او است. ولی مولوی با کلمهی «اتفاقاً» میخواهد رنج و اسارت و بدبختی انسان را یک امر عَرَضی و اتفاقی معرفی کند.
نمیدانم در عبارت « با خواص خویش»، مولوی نظر بــه معنای ظاهری و عرفی آن دارد، یا میخواهد بگوید شاه با پیش زمینهها و خصوصیات ذهنی و روانی خویش، از قبیل ولع و آزمندی، عازم شکارگاه زندگی شـد ـ پیش زمینهها یا خصوصیاتی که شاه را مستعد و آمادهی ورود به شکارگاه، و نتیجتاً اسارت نموده است.
بهرحال، شاه به سوی «شکار» میرود. کلمهی «صید» یا «شکار» را مولوی زیاد به کار میبرد. و بـه احتمال زیاد منظورش از آن، کیفیت آزمندی، «خواستن»، و جستوجوگری انسان نوعی است. شاه در صحنهی شکار یا صحنهی زندگی ـ که پر از انواع طعمههای فریبنده است، که پر از دام و فریب است ـ به «کنیزکی» برمیخورد و عاشق او میگردد. (به نظرم منظورش از «شاهراه»، مجموعهی زندگی است ــ که یک شکارگاه وسیع است.)
(این نکته را هم در مورد سمبلها و استعارات مثنوی توضیح بدهیم: در بسیاری از داستانها، افراد و اشیاء، یا به قول امروزیها پرسناژهای متعددی را به کار میگیرد. ولی به نظـر میرسد که لااقل در بسیاری از آنها نظر به کیفیتها و خصوصیات متفاوت ـ و اغلب متضاد ـ ذهنی و روانی تنها یک فرد دارد. مثلاً در داستان «زن و مرد عرب» ـ که تفصیل آن بعداً خواهد آمد ـ میگوید « این زن و مردی که نفس است و خرد». یعنی «مرد» نمایندهی «خرد» یک انسان است و « زن» نمایندهی «نفس» یا بیخردی همان انسان. یا باز در همان داستان میگوید: « هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملک». یعنی این هر سه خود ما هستیم؛ من و تو هستیم.)
«شاه» سمبل اصالت انسان است؛ سمبل خرد و عقل مفید است؛ و «کنیزک» سمبل «نفس» و کیفیتهای آزمندانه و پست و حقیرانهی او. هنگامی که جنبهی آزمندانه و پستیطلب غلبه میکند، انسان در طریق ارضاء آن، خرد، آزادگی، شکوه و بزرگی خود را میبازد و اسیر کنیزکی حقیر و بیارزش میگردد که خودش یک اسیر است. «شد غلام آن کنیزک جان شاه». جان یعنی فطرت و اصالت آدمی.
بهر صیدی میشد او بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت
کیفیتهای «نفسآلود» و آزمندانهی وجود آدمی همیشه طالب زیباییهای فریبنده و ظاهری چیزهای زندگی است. و این فریفتگی، و در حقیقت اسارت را خود شخص به حساب «عشق» میگذارد. ولی در متن همین داستان است که مولوی هشدار میدهد:
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
تمام زندگی ما در شیفتگی و عشق به صورتها و ظواهر میگذرد ـ و زشت و ننگآلود میگذرد! شاه هم چون فریفتهی زیبایی ظاهری یک کنیزک پست و حقیر گشته، اسیر ننگ و اسارت شده است. برای ارضاء هوس آزمندانهی خود به سوی صید میرود، ولی در حقیقت خودش اسیر میشود ـ اسیر پستی و کوچکی!
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
بعد از برخوردار شدن از کنیزک، شاه درمییابد که در حقیقت یک پدیدهی بیمار وبال جانش شده است. و این از خواص همهی چیزهایی است که به وسیلهی «نفس» طلب و حاصل میشود. تمتع و لذت چیزهایی که «نفس» فریفتهی آنها میگردد و آنها را در بیرون جستوجو میکند موقتی و ناپایدار است. بعد از تجربهی یک لذت سطحی و موقتی، به صورت وبال و آفت درمیآیند ـ «این برونیها همه آفات تو است»؛ و همیشه از بُعدی و به علتی بیمارگونهاند؛ عیب و نقصی در آنها هست. هرگز موجب رضایت عمیق و یکدلهی انسان نیستند. اشارهی زیر در متن همین داستان و در رابطه با همین موضوع است:
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان، گرگ خر را در ربود
این اشارهای است کلی به ناکافی بودن، بیثمر بودن و لنگی و نقص داشتن چیزهایی که به وسیلهی «نفس» طلب و حاصل میشود.
به هر حال شاه اسیر آزمندی و شهوت نهفته در «خود» یا «نفس» گشته است. و اکنون میبیند آنچه در تصور “نفس“ جذاب و ایدهآل مینموده ـ یعنی کنیزک ـ یک بیماری است؛ یک ناکامی و سرخوردگی است.
(با توجه به آنچه گفتیم، این خود شاه است که اسیر پستی و اسیر بیماریای شده است که کنیزک سمبل آن است. به عبارت دیگر، «عقل مفید» او اسیر عقل جزیی و مخرّب او گشته است)
برای درمان این بیماری، تمام طبیبان را فرامیخواند...
***