۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت بیست و هفتم؛ بیت 2601 تا 2700
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
27
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت بیست و هفتم؛ بیت 2601 تا 2700
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 5 – بازگشتن زال به زابلستان
...
وزان پس منوچهر عهدی نوشت
سراسر ستایش به سانِ بهشت
همه کابل و زابل و مای و هند
ز دریای چین تا به دریایِ سِند
ز زابلْسِتان تا به دریای بُست
به آیین نوشتند عهدی درست
چو این عهد و خلعت بیاراستند
پس اسپِ جهانپهلوان خواستند
چو این کرده شد، سام بر پای خاست
بگفت ای گُزین مهتر داد و راست
ز ماهی بر اندیشه تا چرخِ ماه
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به مِهر و به خوبی، به رای و خرد
زمانه همی از تو رامش بَرَد
همه گنجِ گیتی به چشمِ تو خوار
مبادا ز تو نامِ تو یادگار
فراز آمد و تخت را داد بوس
ببستند بر کوههی پیل کوس
سوی زابلستان نهادند روی
نظاره برو بر همه شهر و کوی
چو آمد به نزدیکیِ نیمروز
خبر شد ز سالارِ گیتیفروز
بیاراسته سیستان چون بهشت
گِلَش مُشک سارا بُد و زَرْش خشت
بسی مُشک و دینار آمیختند
بسی زعفران و درم ریختند
یکی شادمانی بُد اندر جهان
سراسر میان کِهان و مِهان
هر آنجا که بُد مهتری نامجوی
ز گیتی سویِ سام بنهاد روی
که فرخنده بادا پیِ این جوان
برین پاکدل نامور پهلوان
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابَر زالِ زر گوهر افشاندند
کسی کو به خلعت سزاوار بود
خردمند بود و جهاندار بود
براندازهشان خلعت آراستند
همه پایهی برتری خواستند
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 6 – پادشاهی دادن سام زال را
پس آنگاه سام از پیِ پور خویش
هنرهای شاهان بیاورد پیش
جهاندیدگان را ز کشور بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت با نامور بخردان
که ای پاک و هشیاردل موبدان
چنین است فرمان بیدارشاه
که لشکر همی راند باید به راه
سوی کَرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران
بمانَد به نزدِ شما این پسر
که همتای جان است و جفتِ جگر
بگاه جوانی و کُندآوری
یکی بیهُده ساختم داوری
پسر داد یزدان، بیانداختم
ز بیدانشی ارج نشناختم
گرانمایه سیمرغ برداشتش
جهانآفرین خوار نگذاشتش
مرا خوار بُد، مرغ را ارجمند
بپرورد او را چو سروِ بلند
چو هنگامِ بخشایش آمد فراز
جهاندار یزدان به من داد باز
بدانید کاین یادگارِ من است
به نزد شما زینهارِ من است
شما را سپردم به آموختن
روانْش از هنرها برافروختن
گرامیش دارید و پندش دهید
همه رای و راهِ بلندش دهید
که من رفت خواهم به فرمان شاه
سوی دشمنان با سران سپاه
سوی زال کرد آنگهی سام روی
که داد و دهش گیر و آرام جوی
چنان دان که زابلستان خانِ توست
جهان سر به سر زیرِ فرمانِ توست
تو را خان و مان باید آبادتر
دلِ دوستداران تو شادتر
کلید در گنجها پیش توست
دلم شاد و غمگین به کم بیش توست
به سام آنگهی گفت زال جوان
که چون زیست خواهم من ایدر نوان
کسی کو ز مادر گنهکار زاد
من آنم، سزد گر بنالم ز داد
جدا پیشتر زین کجا داشتی
مدارم، که آمد گهِ آشتی
گهی زیرِ چنگالِ مرغ اندرون
چمیدن به خاک و مزیدن به خون
کُنامم نشست آمد و مرغ، یار
بدانگه که بودم ز مرغان شمار
کنون دور گشتم ز پروردگار
چنین پروراند مرا روزگار
ز گُل چارهی من به جز خار نیست
بدین با جهاندار پیکار نیست
بدو گفت پرداختن دل سزاست
بپرداز و بر گوی هرچِت هواست
ستاره شمر مردِ اخترگرای
چنین رای زد اختر نیکرای
که ایدر تو را باشد آرامگاه
هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه
گذر نیست بر حُکم گردانسپهر
هم ایدر بگسترد بایدت مِهر
کنون گِرد خویش اندرآور گروه
سواران و مردانِ دانشپژوه
بیاموز و بشنو ز هر دانشی
که یابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ
بگفت این و برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد، زمین آبنوس
خروشیدن زنگ و هندیدرای
برآمد ز دهلیز پردهسرای
سپهبد سوی جنگ بنهاد روی
ابا لشکری ساخته جنگجوی
بشد شاه با او دو منزل به راه
بدان تا به دژ چون گذارد سپاه
پدر زال را تنگ در برگرفت
شگفتی خروشیدن اندر گرفت
همی زال را دیده در خون نشاند
به رُخ او همی خونِ دل برفشاند
بفرمود تا بازگردد ز راه
شود شاددل سویِ تخت و کلاه
بیامد پُر اندیشه دستانِ سام
که تا چون زیَد بی پدر شادکام
نشست از بر نامور تختِ عاج
به سر بر نهاد آن فروزنده تاج
ابا یاره و گرزهی گاوسر
ابا طوق زرّین و زرّینکمر
ز هر کشوری موبدان را بخواند
پژوهید هر چیز و هرگونه راند
ستارهشناسان و دینآوران
سواران جنگی و کینآوران
شب و روز بودند با او به هم
زدندی همی رای بر بیش و کم
چنان گشت زال از بس آموختن
تو گفتی ستارهست از افروختن
به رای و به دانش به جایی رسید
که چون خویشتن در جهان کس ندید
به جایی رسانید کار جهان
کزو داستانها زدندی مهان
ز خوبیش خیره شده مرد و زن
چو دیدی، شدندی برو انجمن
هر آنکس که نزدیک یا دور بود
گمان مُشک بُردند و کافور بود
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی
چنان بُد که روزی چنان کرد رای
که در پادشاهی بجُنبد ز جای
بُرون رفت با ویژهگُردان خویش
که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندُوان کرد رای
سوی کابل و دنبَر و مَرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی
می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج
برآیین و رسم سرایِ سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گُرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام
زبردست و باگنج و گستردهکام
به بالا به کردار آزادهسرو
به رُخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
دو کتفُ یلان و هُش موبدان
ز ضحّاک تازی گُهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام، ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کارِ دستانِ سام
ز کابل بیامد به هنگام بام
اَبا گنج و اسپانِ آراسته
غلامان و هر گونهای خواسته
ز دینار و یاقوت و مُشک و عبیر
ز دیبای زربفت و خزّ و حریر
یکی تاج با گوهرِ شاهوار
یکی طوق زرّین، زبرجد نگار
سران هر چه بود او به کابلسپاه
بیاورد با خویشتن سوی راه
چو آمد به دستانِ سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرّهی
پذیره شدش زال و بنواختش
به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تختِ پیروزه بازآمدند
گشادهدل و بزمساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان
نشستند بر خوان با فرّخان
گسارندهی می میآورد و جام
نگه کرد مهراب را پورِ سام
خوش آمد هماناش دیدار او
دلش تیز تر گشت در کارِ او
از آن دانش و رای مهراب گرد
بگفت آن که او زاد هرگز نمرد
چو مهراب برخاست از خوانِ زال
نگه کرد زال اندر آن کتف و یال
چنین گفت با مهتران زالِ زر
که زیبندهتر زین که بندد کمر؟
به چِهر و به بالای او مرد نیست
کسی گویی او را هماورد نیست
یکی نامدار از میانِ مِهان
چنین گفت کای پهلوانِ جهان
پس پردهی او یکی دختر است
که رویش ز خورشید نیکوتر است
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی
...
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رُخ چون بهشت و به بالا چو ساج
...
تا
...
مرا مِهر او دل ندیده گُزید
و این دوستی از شنیده گُزید
...
***