غزلهای بهمن صباغ زاده
www.bahmansabaghzade.blogfa.com
وبلاگ سیاهمست
گزارشهای بهمن صباغ زاده از جلسههای شعر و ...
www.bahmansabaghzade2.blogfa.com
وبلاگ سیاهمشق
درود دوستان عزیز. مدتی است که سایت بلاگفا دچار مشکل شده است و نمیشود وبلاگ را به روز کنم. تصمیم گرفتم تا رفع مشکل سایت بلاگفا گزارشهایم را در این وبلاگ قرار دهم.
دانلود گزارش جلسه 1106 به تاریخ 13940621 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیباییها
درود دوستان عزیز. جلسهی شنبهشبهای این هفته هم در مسجد قائم و ساعت هفت بعدازظهر شروع شد. خیلی دوست دارم در مقدمهی این گزارش از استاد سیدعلی موسوی تشکر کنم. ایشان در این مدت که در ابتدای جلسه شاهنامهخوانی داریم خیلی به جلسه کمک کردهاند. سید علی موسوی علی آبادی سالهای سال در تربت حیدریه در دبیرستانها و دانشگاهها ادبیات تدریس کرده است. او را حیف است اگر تنها استاد ادبیات بنامم باید به او عاشق ادبیات بگویم. استاد ادبیات به واسطهی تحصیل و تدریسش در رشتهی ادبیات با کتابهای ادبی سر و کار دارد اما عاشق ادبیات به واسطهی نیاز قلبیاش و به واسطهی عشقی که در دلش به ادبیات دارد با کتابهای ادبی سر و کار دارد. خلاصه در این مدت خیلی از این استاد عزیز آموختهام. کاش از این دست عاشقها در شهرمان و در جلسهمان بیشتر داشتیم هرچند «یکی مرد جنگی به از صد هزار». وقتی صد بیت شاهنامه خوانده میشود و من از ایشان در خصوص معنی ابیاتی که متوجه نمیشوم سوال میکنم به خوبی میتوانم بفهمم که قبلا به تک تک ابیات فکر کرده است و برای تک تک ابیات وقت گذاشته؛ و این برای منِ دانشآموز خیلی ارزشمند است که بدانم استادم همینطوری فیالبداهه سخن نمیگوید و اظهار نظر نمیکند. استاد موسوی! هرچند ممکن است هرگز این نوشتهها را نخوانید اما باید برای دل خودم لااقل بنویسم که خیلی خیلی خیلی از شما آموختهام و خود را مدیون شما میدانم.
در این شماره خواهید خواند:
1- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت سی و ششم؛ بیت 3501 تا 3600
2- کنفرانس ادبی؛ اژدهای کَشَفرود از افسانه تا واقعیت؛ علی حسن آبادی (باستانشناس)
3- شعرخوانی؛ استاد احمد نجف زاده، اکبر میرزابیگی، سلیمان استوار فدیهه، علیرضا شریعتی، غلامرضا اعتقادی، بهمن صباغ زاده، سیدکاظم بهشتی.
4- گزیدهی شعر تربت؛ شعر سپید؛ دستانی را دوست دارم؛ فاطمه خانی زاده
5- شعر محلی تربت؛ شعر شمارهی 43 کتاب خدی خدای خودم، قصیده؛ از قول کفترای پیر، ای جوجهکفترا که مرن بال وا کنن؛ استاد محمد قهرمان
6- ضرب المثل تربتی؛ از بیکسی به گربه میگوید مونس؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده
7- شعر طنز؛ سرقت میکنند؛ عمران صلاحی؛ گردآورنده علی اکبر عباسی
8- فراخوانها؛ انجمن شنبهشبها، جلسهی مثنوی خوانی، جلسهی تفسیر قرآن، جلسهی شعر استاد رشید، انجمن شعر باران، انجمن داستان نویسی، نافه (نشست انجمنهای فرهنگی هنری شهرستان تربت حیدریه)، انجمن انارستان، نشست تخصصی شعر امروز خراسان (مشهد)، انجمن ادبی هنری صبا (مشهد)، جلسهی ادبی صبح جمعه با استاد، انجمن ادبی هنری داشآقا (مشهد)، انجمن قهرمان (مشهد)، انجمن دُرّ دَری (مشهد)، کتابسرای بهارک، کارگاه تخصصی شعر جوان بیرجند، اوسنههای محلی ولایت زاوه، وبلاگ سیاه مشق (مطالبی پیرامون شعر ولایت زاوه: شامل رشتخوار، مهولات، دولت آباد و تربت حیدریه)
جلسه، ساعت 19:07 بعدازظهر آغاز شد.
۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت سی و ششم؛ بیت 3501 تا 3600
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
36
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سی و ششم؛ بیت 3501 تا 3600
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 20 – رفتنِ زال رسولی به نزدِ منوچهر
...
به زین اندرون گُرزهیِ گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسانِ نهنگِ دُژَم
مرا تیزچنگ و ورا تیزدَم
مرا کرد پدرود هرکس که دید
که بر اژدها گُرز خواهم کشید
رسیدمْش، دیدم چو کوهِ بلند
کشان مویِ سر بر زمین چون کمند
زبانَش بسانِ درختی سیاه
زفَر باز کرده، فگنده به راه
چو دو آبگیرَش پُر از خون دو چشم
مرا دید، غرّید و آمد به خشم
گُمانی چنان بُردم، ای شهریار
که دارد مگر آتش اندر کنار
جهان پیشِ چشمم چو دریا نمود
به ابرِ سیه بر شده تیرهدود
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریایِ چین
برو بر زدم بانگ بر سانِ شیر
چنان چون بُوَد کارِ مردِ دلیر
یکی تیرِ الماسپیکان خَدَنگ
به چرخ اندرون رانْدم بیدرنگ
به سوی زفر کردم این تیرْ رام
بدان تا بدوزَم زبانَش به کام
چو شد دوخته یک کران از دهانْش
بمانْد از شگفتی به بیرون زبانْش
هم اندر زمان دیگری همچنان
زدم بر دهانَش، بپیچید از آن
سه دیگر زدم بر میان زَفَرْش
برآمد همی جویِ خون از جگرْش
چو تنگ اندر آورد با من زمین
برآهِختم این گاوسر گرزِ کین
به نیرویِ یزدانِ گیهانخدای
برانگیختم پیلتن را ز جای
زدم بر سرش گُرزهی گاوچهر
برو کوه بارید گفتی سپهر
شکستم سرش چون سرِ ژندهپیل
فرو ریخت زو زهر چون رودِ نیل
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست
ز مغزش زمین گشت با کوه راست
کَشَفرود پُر خون و زرداب شد
زمین جایِ آرامش و خواب شد
همه کوهساران پُر از مرد و زن
همی آفرین خوانْدندی به من
جهانی بر آن جنگ نظّاره بود
که آن اژدها سخت پتیاره بود
مرا سامِ یکزخم از آن خوانْدند
جهانی به من گوهر افشاندند
چو زو بازگشتم تنِ روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ریخت از باره برگُستَوان
وزان زهر بُد چندگاهَم زیان
بر آن بوم تا سالیان بَر نبود
جز از سوختهخارِْ خاور نبود
گر از جنگ دیوان بگویَمْت باز
ز گفتارْ آن نامه گردد دراز
چنان و جز آن هر چه بودیم رای
سران را سرآوردَمی زیرِ پای
کجا من چمانیدَمی بادْپای
بپرداختی شیرِ درّنده جای
کنون چند سال است تا پشتِ زین
مرا تختگاه است و اسپم زمین
همه کَرگساران و مازنداران
به تو راست کردم به گُرزِ گران
نکردم زمانی بَر و بوم یاد
تو را خواستم نیز پیروز و شاد
کنون این برافراخته یالِ من
همان زخمِ کوبنده کوپالِ من
بر آن سان که بود او نمانَد همی
بَر و گِردگاهم خَمانَد همی
کمندم مینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را
چو من کردم، او دشمنان کم کُند
هنرهای او دلْت خرّم کُند
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیایَد، بخواهد ز شاهِ جهان
یکی آرزو کان به یزدان نکوست
کجا نیکویی زیرِ پیمانِ اوست
نکردیم بیرایِ شاهِ بزرگ
که بنده نباید که باشد ستُرگ
همانا که با زال پیمانِ من
شنیدهست شاهِ جهانبانِ من
که با او بکردم میانِ گروه
چو بازآوریدم از البرزکوه
که از رایِ او سر نپیچَم به هیچ
بدین آرزو کرد زی من بسیچ
به پیشِ من آمد پُر از خون و خاک
همی آمدش ز استخوان چاکچاک
مرا گفت بر دارِ آمل کُنی
سزاتر که آهنگِ کابل کُنی
چو پروردهی مرغ باشد به کوه
فکنده به دور از میانِ گروه
چنان ماه بینَد به کابلستان
چو سروِ سهی بر سَرَش گلسِتان
چو دیوانه باشد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنجِ مِهرش به جایی رسید
که بخشایش آرد هر آن کِش بدید
ز بس درد کو خورد بر بیگناه
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گُسی کردَمَش با دلِ مستمند
چو آید به نزدیکِ تختِ بلند
همان کُن که با مهتری در خورَد
تو را خود نیاموخت باید خرد
به گیتی مرا خود همین است و بس
چه اندُهگسار و چه فریادرس
ز سامِ نریمان به شاهِ جهان
هزار آفرین باد و هم بر مِهان
چو نامه نوشتند و شد رای راست
ستَد زود دستان و بر پای خاست
بیامد، به زین اندر آورد پای
برآمد خروشیدنِ کرّهنای
برفتند گُردان ابا او به راه
دَمان و دَنان رُخ سوی تختگاه
چو شد زالِ فرّخ ز کابلستان
ببُد سامِ یکزخم در گلستان
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 21 – خشم گرفتنِ مهراب بر سیندُخت
به کابل چو این داستان فاش گشت
سرِ مرزبان پُر ز پرخاش گشت
برآشفت و سیندُخت را پیش خواند
همه خشمِ رودابه بر وی براند
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست
که با شاهِ گیتی مرا پای نیست
که آرمْت با دُختِ ناپاکتن
کُشم زارتان بر سرِ انجمن
مگر شاهِ ایران ازین خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین
ز کابل که با سام یارَد چخید؟
که خواهد همی زخمِ گُرزش چشید؟
چو سیندُخت بشنید، پیشَش نشست
دلِ چارهجوی اندر اندیشه بست
یکی چاره آورد از دل به جای
که بُد ژرفبین او به تدبیر و رای
وزان پس دَوان دست کرده به کَش
بیامد برِ شاهِ خورشیدفَش
بدو گفت بشنو ز من یک سخن
چو دیگر یکی کامَت آیَد، بکُن
تو را خواسته گر ز بهرِ تن است
ببخش و، بدان کین شب آبستن است
اگر چند باشد شبِ دیریاز
بَرو تیرگی هم نمانَد دراز
شود روز، چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگینِ بدخشان شود
بدو گفت مهراب کز باستان
مزَن در میانِ یلان داستان
بگو آنچه دانی و جان را بکوش
و یا جامهی خون به تن بر بپوش
بدو گفت سیندُخت کای سرفراز
بود کِت به خونَم نیاید نیاز
مرا رفت باید همی پیشِ سام
کشیدن مر این تیغ را از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد
خرد خامگفتارها را پَزَد
ز من رنجِ جان و، ز تو خواسته
سپُردن به من گنجِ آراسته
بدو گفت مهراب کاینک کلید
غمِ گنج هرگز نباید کشید
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهرِ کابل نسوزَد به ما
چو پژمرده شد، برفروزد به ما
چین گفت سیندُخت با نامدار
بخواهی روان، خواسته خواردار
نباید که چون من بُوَم چارهجوی
تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان بَهرهی جان اوست
کنون با تو امروز پیمان اوست
ندارم همی اندُهِ خویشتن
از اوی است این درد و اندوهِ من
یکی سخت پیمان ستَد زو نخست
پس آنگه به مردی رَهِ چاره جُست
بیاراست تن را به دیبا و زر
به دُرّ و به یاقوت پُرمایه بر
پس از گنجِ مهراب بهرِ نثار
بُرون کرد دینار سیصد هزار
به سیمینسِتام آوریدند سی
از اسپانِ تازی و از پارسی
ابا طوقِ زرّین پرستنده شصت
یکی جامِ زر هر یکی را به دست
پُر از مُشک و کافور و یاقوت و زر
ز پیروزه و چند گونه گهر
صد اُشتُر همه مادهیِ سرخموی
صد اَستَر همه بارکش راهجوی
یکی تاجِ پُرگوهرِ شاهوار
ابا یاره و طوق و با گوشوار
بسان سپهری یکی تختِ زر
نشانده در او چندگونه گهر
رَشِ خسروی بیست پهنای او
سواری سرافراز بالای او
وزان ژندهپیلانِ هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 22 – دلخوشی دادنِ زال سیندخت را
چو پردَخت گنج اندر آمد به اسپ
چو گُردی به کردار آذرگشسپ
یکی ترگ رومی به سر بر نهاد
یکی باره زیر اندرش همچو باد
بیامد گُرازان به درگاه سام
نه آواز داد و نه برگفت نام
به کارآگهان گفت کز ناگهان
بگویید با پهلوان جهان
...
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت سی و هفتم؛ بیت 3601 تا 3700
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 20 – رفتنِ زال رسولی به نزدِ منوچهر
که آمد فرستادهای کابلی
به نزد سپهبَد یلِ زابلی
...
تا
...
بفرمود تا رویش از خاکِ خشک
ببرند و بر وی فشاندند مُشک
***
2- کنفرانس ادبی؛ اژدهای کَشَفرود از افسانه تا واقعیت؛ علی حسن آبادی (باستانشناس)
در این بخش کنفرانسهایی که توسط اعضای انجمن شعر شنبهشبها در جلسه ارائه میشود را مطالعه میکنید. در هفتههایی که برنامهای از پیش تعیین نشده باشد از بین مقالات مختلف یک مقاله، تحقیق، پایاننامه و ... را انتخاب میکنم و در این بخش میآورم. شاعران انجمن و خوانندگان محترم هم میتوانند اگر مقالهای مدّ نظر دارند که خواندن آن را برای دیگران مفید میدانند به آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند تا در وبلاگ نمایش داده شود. در مقالات نوشته شده توسط دیگران برای رعایت امانت در مواردی که مشکلی به نظرم برسد و یا نیاز به توضیحی باشد در کروشه به نام نویسندهی وبلاگ {ن و: مثال} خواهد آمد.
این هفته در شاهنامهخوانی به بخشی از داستان زال و رودابه رسیدهایم که پدر زال یعنی سام نریمان میخواهد منوچهرشاه را متقاعد کند که به سبب خدمتی که وی به ایران و ایرانیان کرده است، اجازه دهد پسرش زال با دختر مهراب کابلی یعنی رودابه ازدواج کند. سام نامهای به شاه مینویسد و در آن شرح دلاوریهای خود را میآورد از جمله شرح جنگش با اژدهای کَشَفرود. میدانید که کشفرود یکی از رودهای معروف خراسان است. یک باستانشناس به این ماجرا یعنی اژدهای کشفرود از دید زمینشناسی نگاه کرده است و به این نتیجه رسیده است که اژدهای کشفرود در حقیقت کوهی است که بر اثر زلزله جلوی رود کشفرود را گرفته است و سام نریمان با زدن سو توانسته است راه آب را دوباره باز کند. من خلاصهی این مقاله را چند ماه پیش در روزنامهی خراسان خواندم و تصمیم گرفتم وقتی به این بخش از شاهنامه رسیدیم این مقاله را به عنوان نوعی نگاه به شاهنامه در جلسه مطرح کنم. امیدوارم مورد توجه قرار بگیرد.
اژدهای کَشَفرود از افسانه تا واقعیت
کشفرود پُرخون و زرداب گشت
زمین جای آرامش و خواب گشت
پرداختن به چیستی افسانهها و اساطیر و رمزگشایی از اصل واقعیت در دوران اساطیری که زمان و مکان در آن متوقف و تاریک است قطعاً کاری است بس دشوار ولی غیرممکن نیست، افسانه اژدهای کشفرود یکی از این موضوعات است که به مناسبت فرخنده زادروز حکیم ابوالقاسم فردوسی در این مقاله بدان پرداخته شده است.
چنان اژدها کو ز رودِ کشف
بُرون آمد و کرد گیتی چو کف
زمین شهر تا شهر بالای او
همان کوه تا کوه پهنای او1
توصیفی که فردوسی از اژدهای کشفرود ارائه مینماید اشاره به چه رویدادی است؟ چه عاملی سبب از جریان افتادن آب کشفرود شده است؟ آیا اژدهای کشفرود یک موجود جاندار بوده است که سام آن را از پای درمیآورد؟ یا اینکه واقعیت چیز دیگری است؟ ساموئل بربریان اژدها و اهریمن را با نیروهای زیانبار طبیعت چون سرما، یخبندان، آتشفشان و دیگر عوامل برابر دانسته است.2
فریدون جنیدی اژدهایی را که در افسانههای کهن ایرانی بدان اشاره رفته را همان آتشفشان دانسته است.3
پرسشهای بسیاری در این زمینه مطرح است، برای یافتن پاسخ سوالات فوق لازم بود تا بررسیهای همهجانبهای در حوضهی کشفرود انجام شود. به همین منظور رودخانهی کشفرود را از ابتدا تا انتها به کرّات چه به صورت میدانی و چه به صورت ماهوارهای بررسی نمودم. ولی در یافتن سرنخی از یک رویداد که باعث انسداد آب کشفرود شده باشد هیچ توفیقی نداشتم. تا اینکه شناسایی مجموعهی نیایشگاهی آتشکدهی آذر برزین مهر در قلب بینالود که آنهم به مدد راهنمایی حکیم فرزانه توس در داستان مرگ یزدگرد صورت گرفت، نقطه عطفی شد تا معمای اژدهای کشفرود نیز حل شود.
همانطور که میدانید رودخانهی گلمکان یکی از پُرآبترین سرشاخههای کشفرود است و پاسخ تمامی سوالات ما پیرامون اژدهای کشفرود در سرچشمهی این رودخانه یعنی دریاچهی چشمهسبز نهفته است.
از این دریاچه در بندهش با نامهای دریاچه ریوند، دریاچه سوبر و در شاهنامه با نام چشمهسو یاد شده است.
این دریاچه کانون بسیاری از رویدادهای اساطیری و تاریخی بوده است که اژدهای کشفرود یکی از آنهاست. طبق بندهش "ریوندکوه به خراسان است که آذر برزین مهر بدان نشیند."4 "اسپندیار کوه بر دریاچهی ریوند است. کوه کدروسپ کوهی است به توس شهر که دریاچه سوبر بر سر آن است."5 در جایی دیگر میگوید: "دریاچهی سوبر به ابرشهر بوم بر سر کوه توس است."6
با استناد به این مطالب همانطور که میبینید تمامی نشانیها به مرز ابرشهر و توس منتهی میشود و جدا کنندهی دو سرزمین ابر شهربوم و توس بوم چیزی نیست جز رشتهکوه بینالود و در این رشتهکوه فقط یک دریاچه وجود دارد که همان چشمهسبز است.
با استناد به مطالب بندهش و آثار شناسایی شده در پیرامون این دریاچه شکی باقی نمیماند که دریاچهی چشمهسبز همان دریاچه سوبر مذکور در بندهش است. از دیگر سوی بررسیهای لنداسکیپ منطقه جهت پیبردن به چگونگی پیدایش دریاچهی چشمهسبز که اتفاقاً ارتباط مستقیم با حل معمای اژدهای کشفرود نیز دارد، خود تایید دوبارهای است بر اینکه چشمهسبز همان دریاچهی سوبر است.
در بندهش در فصل نبرد آفریدگان گیتی با اهریمن چنین میخوانیم: "پس باد آن آب را به همان آئین تا به سر رسیدن سه روز به سوی زمین باز نشانید. سه دریای بزرگ و سی دریای کوچک از آن پدید آمد. دو چشمهدریا نیز از او به پیدایی آمد یکی چیچَست، یکی سوبر که ایشان را سرچشمه به چشمهدریا پیوسته است."7 از این مطلب چنین برداشت میشود که دریاچه سوبر در پی نبرد آب با اهریمن پدیدار شده است و میدانیم که جایگاه نیروهای اهریمنی و دیوان در دل زمین دانسته شده است و اژدها یکی از نمادهای اهریمنی است.
بررسیهای ژئومورفولوژی پیرامون دریاچهی چشمهسبز کاملاٌ مطالب بندهش را در باب علت پیدایش دریاچه تایید میکند، چرا که شواهد انکارناپذیر زمینشناسی بیانگر آن است که این دریاچه در پی رانش و لغزش کوه ایجاد شده است. بخش عظیمی از کوه در پی بروز یک زلزلهی مهیب از جبهه شرقی رانش کرده و این امر باعث مسدود شدن کشفرود و پیدایش دریاچهی چشمهسبز شده است. لازم به ذکر است که وجود آب در دل این بخش از کوه در فراهم شدن زمینههای لغزش کوه مؤثر بوده است. هنوز هم این آب به صورت چشمهسارهای متعددی از چمنزار کلتهغیاث به سوی دریاچهی چشمهسبز روان است.
پس از گذشت هزاران سال هنوز مسیر رانش کوه با اندکی دقت قابل تشخیص است و جالب اینکه فرم مسیر رانش و ریخت و قیافهی کوه خفته در مسیر آب همانند یک اژدهاست. وقوع زمینلرزه و پیدایش این دریاچه از چنان اهمیتی برخوردار بوده که از آن در افسانهی خَرَ سهپا یاد شده است. "خَرَ جانوری است اساطیری که نامش یک بار در اوستا آمده است... در بندهش (بخش 9) شرح مفصلی دربارهی این جانور میخوانیم. بنا به نوشته این کتاب "خَرَ" جانوری است سهپا با تنی سفید، سری کبود و شش چشم و نه پوزه و دو گوش و یک شاخ زرین که هزار شاخ دیگر از آن روئیده است و با آن، جانوران اهریمنی را نابود میکند. گوشهایش چندان بزرگ است که سرزمین مازندران را فرا تواند گرفت. گرداگرد کوچکترین پایش هزار سوار دور تواند زد. این جانور در میان دریای فراخ کرت ایستاده و هنگامی که سر در آب دریا فرو برد و گوشهایش را بجنباند. دریا به جوش و خروش افتد و لرزه و جنبش در کرانه های کوه گناود پدید آید."8
کوه گناود نامی است کهنتر برای کوه بینالود، چنان که در بندهش میگوید: "گنابدکوه به همان پشته گشتاسپان است. آنجا به ریوند که خانهی آذر برزین مهر است."9 چرا از همه جا فقط به لرزه درآمدن کوه گنابد ذکر میشود؟ قاعدتاً بایستی در این کوه اتفاق خارقالعادهای روی داده باشد که این موضوع در افسانهی خَرَ سه پا انعکاس داشته است.
تا اینجا روشن شد که اژدهای کشفرود در واقع رویدادی است زمینشناسی که رانش کوه سبب انسداد جریان آب در یکی از پُرآبترین سرشاخههای کشفرود و پیدایش دریاچهی سوبر شده است.
زمان این رُخداد بر ما چندان روشن نیست، اما عمق فاجعه به قدری بوده است که کسی را یارای حل آن نبوده است. زیرا کوهی که در سر راه رود خوابیده 900 متر پهنا و 150 متر ارتفاع دارد. جریان آب به طور کامل قطع شده، هیچ کس قادر به باز کردن مسیر آب نیست، مردمان بیآب، باغها و کشتزارها خشک، چارپایان از بیآبی در حال تلف شدن، گویا سالها بدین منوال طی میشود و مردم ناچار به ترک دیار خود میشوند، فردوسی در شاهنامه به نیکی این وضعیت را توصیف نموده است:
چنان اژدها کو ز رودِ کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف
زمین شهر تا شهر بالای او
همان کوه تا کوه پهنای او
جهان را ازو بود دل پُر هراس
همی داشتندی شب و روز پاس
زمین گشت بی مردم و چارپای
جهانی مر او را سپردند جای10
اشعار فوق در واقع ارائهی گزارش و کارنامهی سام نریمان است به پادشاه ایران؛ منوچهر، چرا که زال دلدادهی رودابه، دختر مِهراب کابلی است و مهراب کابلی از دودمان ضحّاک و دشمن ایران است. به همین خاطر سام نمیتواند با این وصلت موافقت نماید، لذا موضوع را طی نامهای با منوچهر پادشاه ایران در میان میگذارد و در آن نامه کارهای بزرگی که در رکاب پدرش فریدون انجام داده است را برمیشمرد که یکی از آن کارها کُشتن اژدهای کشفرود است.
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارَست سود
به زور جهاندار یزدان پاک
بیفکندم از دل همه ترس و باک
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بران پیلپیکر سمند
مرا کرد پدرود هر کس که دید
که بر اژدها گرز خواهم کشید
مرا سامِ یکزخم از آن خواندند
جهانی به من گوهر افشاندند11
طبیعی
است که بعد از مسدود شدن مسیر آب کشفرود مردمانی که به این آب متّکی بودند روزگار
سختی را گذراندهاند و از طرفی برای رفع این معضل کاری از آنها ساخته نبوده است،
لذا به بزرگان و پهلوانان متوسل شدهاند و در اینجا سام فریمان است که دامن همّت
به کمر زده و وارد عمل میشود.
میدانیم که ایرانیان مبدّع قنات بودهاند و از گذشتههای دور با این فن آشنایی
داشتهاند و سام با قدرت تدبیر به جنگ اژدهای خفته در مسیر آب میرود و با حفر
"سو" (نقب) مجدداً آب را جاری مینماید.
سو زدن اقدامی است که مقنّیان برای افزایش آبدهی چاه انجام میدهند و در قناتها نیز نقبی که برای هدایت آب مابین دو حلقه چاه، حفر میشود همان سو میباشد. نام کهنتر چشمهسبز یعنی سوبر بر گرفته از این اقدام است که سام برای به جریان انداختن دوبارهی آب کشفرود در اینجا انجام داده است و این کار گویا بسیار سخت و مشقتبار بوده است چرا که میگوید:
چو زو باز گشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ریخت از باره برگستوان
وزان زهر بُد چند گاهم زیان12
سوبَر واژهای است فارسی و مرکب از دو جزء سو + بر، سو به معنی نقب و بر به معنی سینه و در معنا یعنی دریاچهای که سو و مجرایی برای خروج آب بر سینه خود دارد. آنچه در چشمهسبز روی داده نبرد اهریمن با آب تعبیر شده و نماد آن اژدهای کشفرود است که مردمان را دچار آسیب و زیان کرده است. ولی پس از حل این معضل و به جریان افتادن دوباره آب سختیها فراموش میشود و ثمرهی آن واقعهی تلخ، که زایش ناگهانی یک دریاچه است، میشود موهبتی الهی. نیایشگاههایی در کنار آن شکل میگیرد که آذر برزین مهر آخرین آنهاست و روشن نمودن آتش بر گُردهی اژدها توسط سام به گمان من کنایه از به دادگاه نشانیدن آذر برزین مهر بر روی توده رانش کرده در کنار دریاچه سوبر است. اژدهای کشفرود به سال 967 مجدداً فاجعه میآفریند، با دو نیم شدن این اژدها و گسستن دریاچهی چشمهسبز سیلی بنیانکن به راه میافتد.
قاضی احمد بن شرفالدین قُمی در همین مورد مینویسد: "و هم در این سال آب چشمهسبز که دریاچهی عظیمی بود، گشادی یافت. هر چه پیش آن واقع شده از بیخ کنده تا به رودِ توس رسید و از آنجا به رودخانهی مرو منتهی شد. و زور آب به مثابهای بود که درختان بلوکات مشهد مقدس را که چهارصد ساله و پانصد ساله بود به طریقی که مویی از ماست کسی بکشد از بیخ کَند و خرابی بسیار به مزروعات و باغات رسانیده مردم بسیار هلاک گردانید."13
وسعت دریاچهی چشمهسبز تا قبل از گشادی یافتن آن بسیار وسیعتر بوده است. به طوری که حمدالله مستوفی مینویسد: "بحیره چشمهسبز بولایت خراسان بحدود توس دورش یک فرسنگ بود، ازو دو جوی بزرگست که به نیشابور و طوس میرود. هر یک زیاده از بیست آسیاگردان بود و هیچ ملاحی آن بحیره را نمیتواند برید و بقعرش نمیتواند رسید و حکایت اسب که از آنجا برآمد و یزدگرد بزهکار را کُشت مشهور است."14
و این بود واقعیت افسانه اژدهای کشفرود.
تو این را دروغ و فسانه مدان
به یکسان روش در زمانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر رهِ رمز معنی برد
علی حسن آبادی
باستان شناس
پی نوشتها:
1- شاهنامه، نشر طلایه، جلد1 ، ص 186
2- جستاری در پیشینه کیهان و زمین در ایرانویج، ص44
3- همان، ص 45-44
4- بندهش، ص 72
5- بندهش، ص72
6- بندهش،ص 77
7- بندهش، ص 64
8- اوستا، گزارش جلیل دولتخواه، ص 972
9- بندهش، ص 72
10- شاهنامه، نشرطلایه، جلد 1 ، ص 186
11- همان، ص 186
12- همان، ص 187
13- خلاصه التواریخ، ص 413
14- نزهته القلوب، ص 241
***
منبع:
سایت اداره کل میراث فرهنگی خراسان رضوی
***
3- شعرخوانی
شعرخوانی با یکصد و سی و هفتمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد نجف زاده آغاز شد. غزلهایی که در جلسه خوانده میشود برگرفته از نسخهی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخهی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد احمد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح دادند:
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییام در قصدِ جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونیندل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد؟
بدان سان سوخت چون شمعم، که بر من
صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که دردِ اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد؟
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیرِ چشمِ آن ابروکمان کرد
***
آقای اکبر میرزابیگی شعری از اشعار شیخ بهایی خواندند و سپس غزلی از خودشان:
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
به چشمی خیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دل دادن مگریز
به صد جان ارزد آن نازی که جانان
نخواهد گوید و خواهد به صد جان
شیخ بهایی
***
تو گلواژهی شعر ناب منی
تو روح غزل در کتاب منی
...
***
در ادامه آقای محمد جهانشیری دو غزل خواندند:
قلم را در هوای عاشقی سر میکنم امشب
و تندیس غزل را نقش دفتر میکنم امشب
به لبخندی بر این دلداده گر آغوش بگشایی
به شهد نوش لبهایت لبی تر میکنم امشب
به بدمستی مرانی گر مرا از خویشتن جانا
به افت و خیز میل جام آخر میکنم امشب
تنت در کثرت آیینهها پیدا و ناپیداست
بلور از صحبت آیینه باور میکنم امشب
چو بر پیچک بر نهال قامتت رندانه میپیچم
در آغوشت به مستی تا سحر سر میکنم امشب
اگر تقدیر رام دستهای عاشقم گردد
تو را در سرنوشت خود مقدّر میکنم امشب
اگر چه برده هوش از سر تمناهای پی در پی
غزلها را به آوای تو از بر میکنم امشب
***
دل را به سیهچشمان آسوده چنین مسپار
از مِهر نکورویان در دل اثری مگذار
...
***
شاعر بعدی که شعر خود را خواندند آقای سلیمان استوار فدیهه بودند که مانند همیشه شعر طنز خواندند. جالب است که من وقتی هفتهی در وبلاگ یکی از خوانندگان شعر طنزی از عمران صلاحی دیدم با این مطلع که: «شیره را از حبّهی انگور سرقت میکنند/ شهد را از لانهی زنبور سرقت میکنند» و تصمیم گرفتم این شعر را برای بخش شعر طنز این هفته انتخاب کنم. شعر این هفتهی آقای استوار فدیهه از نظر مضمون به این شعر بسیار شبیه بود:
عدهای از این و یا از آن دزدی میکنند
راحت و آسوده و آسان دزدی میکنند
...
***
آقای علیرضا شریعتی نفر بعد بودند که ایشان هم یک شعر طنز در مورد 5+1 و در ادامه یک غزل خواندند:
وقت شادی شد و هنگام طرب خوش باشید
دل اگر زار و غمین است به لب خوش باشید
...
***
بعد آقای غلامرضا اعتقادی شعری که به مناسبت شهادت امام جواد سروده بودند را خواندند. استاد نجف زاده چند مورد سهوی که در این شعر پیش آمده بود را تذکر دادند. چند بیت از این شعر را با هم میخوانیم:
ای شهید راهِ دین مصطفیٰ
ای جواد، ای نور چشمان رضا
ای امامی که چو جد خویشتن
بودهای دائم تو در جود و سخا
مسلمین امشب عزادار تواند
قُرب تو بیحد بود نزد خدا
از زمین تا آسمان گریان تو
عرشیان و فرشیان اندر عزا
مرد و زن در ماتم تو سوگوار
هم تمام اولیا و اوصیا
در ره دین خدا گشتی شهید
از جفای آن شقیِ بیحیا
...
***
من که بهمن صباغ زادهام هم در ادامه یکی از کارهای قدیمیام را خواندم:
جهان و هر چه در آن است خانهی عشق است
تمام عالم و آدم بهانهی عشق است
به اشک میدهمش آب و دل خوش است بدان
که این جوانهی کوچک جوانهی عشق است
به عطر تازهدَم چای یار دل بسپار
که گاه یک هل کوچک نشانهی عشق است
دوباره از تو سرودم دلم هوایی شد
غزل که نیست عزیزم ترانهی عشق است
به قول خواجه قدم روی چشم من بگذار
کرم نما و فرود آ که خانهی عشق است
***
در پایان هم آقای سیدکاظم بهشتی از مثنوی داستان نحوی و کشتیبان را برای ما خواندند. داستان نحوی و کشتیبان مربوط به دفتر اول مثنوی است و در ادامهی داستان اعرابی و خلیفه آمده است:
آن یکی نحوی به کشتی درنشست
رو به کشتیبان نمود آن خودپرست
گفت: هیچ از نحو خواندی. گفت: لا
گفت: نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دَم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:
هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو
گفت: نی، ای خوشجواب خوبرو
گفت: کلِّ عُمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا، بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مُرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رَهَد؟
چون بمُردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
گر تو علامه زمانی در جهان
نَک فنایِ این جهان بین وین زمان
مردِ نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحوِ محو آموختیم
فقهِ فقه و نحوِ نحو و صرفِ صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهی علم خداست
ما سبوها پُر به دجله میبَریم
گرنه خر دانیم خود را، ما خریم
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبُردی آن سبو را جا به جا
بلکه از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
***